Three

0 1 0
                                    

شنیدید می‌گن طرف کنگر خورده و لنگر انداخته؟ این دقیقا مثال بارز خود هری بود. اون نه تنها شام رو توی یتیم‌خونه خورد بلکه تا پاسی از شب همراه با استرلا و استیو صحبت کرد و نوشید.

توی یتیم‌خونه نوشیدنی‌های الکی پیدا نمی‌شد اما در هر صورت چیز‌های دیگه‌ای برای نوشیدن از قبیل نوشابه و... وجود داشت.

وقتی هری تصمیم گرفت که به خونه خودش برگرده استیو با اخم بهش نگاه کرده بود. واضحاً قصد نداشت اینموقع شب اون پسر رو تنها بفرسته بیرون پس پیشنهاد داده بود که توی یکی از اتاق‌های یتیم‌خونه شب رو به صبح برسونه و اول صبح بره. البته که همه این کارها سیاه بازی بود. هری همین حالا هم نشسته خوابش برده بود!

در هر صورت صبح هری با صدای گریه بلندی از خواب بیدار شد. اون ترجیح می‌داد با آرامش بیشتری روزش رو شروع کنه ولی اینجا یتیم‌خونه است. هیچوقت آرامش رو نمی‌شد اینجور جاها پیدا کرد.

هری بعد از صرف صبحانه و بافته شدن موهای نسبتا بلندش توسط یکی از دخترها، از یتیم‌خونه خارج شد. مقصدش مشخص بود. عتیقه فروشی، ولی نه از اون معمولیاش. باید گردنبند و ساعتی که روز گذشته قاپ زده بود سریع‌تر آب می‌کرد قبل از اینکه خِرِشو بگیرن!

محله‌ای که می‌رفت مرتب و زیبا بود. نهال‌های درختان در دو طرف خیابان عریض کشیده شده بودند و ساختمان‌ها بلوک بلوک، در ردیف‌های منظم قرار گرفته بودند. هرچند بریدگی کوچکی در فاصله بین دو ساختمان وجود داشت که مقصد هری بود.

هری تلاش کرد عادی جلوه کنه، وقتی جلوی بریدگی رسید، روی پاشنه پاهاش چرخی زد و وارد فضای باریک بین دو ساختمان شد. عرض کوچه -که حتی مطمئن نبود کوچه باشه- کم بود به طوری که مجبور شد به پهلو بچرخه تا بتونه عبور کنه.

بعد از طی پنج یا شش قدم فاصله دو ساختما بیشتر شد و در نهایت فضای نسبتا بزرگی در پشت دو ساختمان بوجود آمد.

شوکه شد! چیزهایی که می‌شد در نگاه اول دید دو مرد هیکلی، زنی جوان و پسربچه‌ای پانزده یا شانزده ساله بودند. زن لباس‌های بازی پوشیده بود؛ انگار با هیکل خودش خیلی حال می‌کرد. درحالی که سیگارش رو زمین می‌انداخت قدمی عقب رفت و اجازه داد بادیگاردهاش صحبت کنند:

- بزن به چاک!

خب این قطعا چیزی نبود که هری انتظار داشت بشنوه. اون قبلا هم اینجا اومده بود. یجورایی حتی کُپه زباله‌های پلاستیکی گوشه سمت راست رو هم به خاطر داشت.

نفس عمیقی کشید، باید با اعتماد به نفس حرف می‌زد. دست راستش رو داخل جیبش بُرد که صدای بادیگارد دوم بلند شد:

- به نفعته تکون نخوری.

هری لبخندی زد، حالا دست بالا رو داشت. اونا نمی‌دونستن قراره چه حرکتی بزنه، پس وقتش بود که حرف بزنه:

Candle[l.s],[z.m]Where stories live. Discover now