Four

2 1 0
                                    

خب فرد پشت تلفن عصبی به نظر میومد. هری قبل از جواب دادن کمی مکث کرد، باید جسیکا رو بیدار می‌کرد یا به گاو خشمگین پشت تلفن می‌گفت که اون الان داره خواب هفت پادشاهو می‌بینه؟ من جای هری بودم جسیکا رو بیدار می‌کردم اما هری زیاد علاقه‌ای به بیدار کردن اون دختر پر سر و صدا نداشت.

وقتی دوستای مارک خونه اون‌ها جمع می‌شدن، اینجا زیادی شلوع می‌شد. هری شاید اجتماعی به نظر می‌رسید اما ترجیح می‌داد توی سکوت یه گوشه بشینه و فکر کنه. شاید همین بود که توی تحلیل اتفاقات و حالات آدم‌ها بهش کمک می‌کرد. مثلا اون به خوبی متوجه شده بود که فرد پشت خط خطرناک نیست. درواقع بیشتر تحت فشاره پس بهتر بود که جسیکا رو بیدار می‌کرد تا به مرد هم کمکی کرده باشه.

سمت جسیکا رفت، خیلی آروم صورتش رو نزدیک گوشش برد و جیغ کشید. خب من جای فرد پشت خط بودم همونموقع قطع می‌کردم ولی انگار مرد سمج‌تر از این حرف‌ها بود چون صدای نسبتا بلندش دوباره پخش شد:

- جسیکا دقیقا داری چه گوهی می‌خوری؟ بهت گفتم باید خودتو برسونی اینجا. رئیس زیادم صبور نیست. وقتشه اطلاعاتو برسونی بهمون.

هری درواقع هنوز متوجه نشده بود که جسیکا بیدار شده، حداقل نه تا قبل از اینکه صداشو بشنوه؛ صدای گرفته و خواب‌آلود:

- باشه باشه، میام!

به نظر میومد دختر با سردرد سنگینی دست و پنجه نرم می‌کنه. احتمالا از اثرات مصرف زیاد الکل بود. هرچی که بود با کمک هری بلند شد و به سمت دست‌شویی رفت. هری هم به عنوان حسن نیست تصمیم گرفت قهوه درست کنه. درواقع یجورایی بعد از الکل رایج‌ترین نوشیدنی توی خونه اون‌ها بود.

جسیکا بعد از خروج از دست‌شویی درحالی که با یک دست صورتش رو خشک می‌کرد و با دست دیگش پیشانی‌ش رو ماساژ می‌داد، وارد آشپزخونه کوچک خونه هری و مارک شد.

جسیکا: پسرا توصیه می‌کنم بیدار شید. الان وقت خواب نیست.

و بعد خودش رو به هری نزدیک کرد. هری داشت پودر قهوه رو توی دستگاه می‌ریخت که دست‌های ظریفی دور شکمش حلقه شد.

- هری، یه لطفی بهم بکن، اون تماس بین خودمون بمونه.

درواقع هری از اول هم قصد نداشت موضوع تماس کاری و تحدید رو پیش بکشه، به اون مربوط نبود! ولی جسیکا انگار اونقدرا هم هری رو نمی‌شناخت.

وقتی دست‌های جسیکار نوازشوار روی شکمش حرکت کرد و به باسنش رسید، دست‌هاش رو داخل جیب هری فرو برد و باسنش رو فشاری داد. درواقع هری الان باید اعتراض می‌کرد ولی عادت کرده بود.

- باشه جس، من چیزی نشنیدم.

جسیکا خوبه‌ای گفت و به اُپن تکیه داد. هری بعد از بستن در قهوه‌ساز لبخندی زد و به سمتش برگشت.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Aug 28, 2023 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Candle[l.s],[z.m]Where stories live. Discover now