🍁آیکان🍁
وقتی ازم خواست به طاها یاد بدم که بهم بگه بابا قند توی دلم آب شد.
یعنی همه ی این خوشی ها واقعیه و خواب نیست؟!طاها رو نبرد خونه.
نزاشتم ببرتش.
میخواستم امشب رو پیشمون بمونه.در حالی که طاها توی بغلم بود بردمش توی اتاق.
خوابوندمش روی تخت.
حسین هم بعد از شستن دست و صورتش از سرویس اومد بیرون.اومد سمتم و روی لبام رو عمیق بوسید.
به خیسی صورتش اهمیتی ندادم و دست هام رو دو طرف صورتش گذاشتم و باهاش همراهی کردم.
کشیدم بیرون اتاق و در اتاق رو بست و چسبوندم به دیوار کنار در و با لبخندی لب زد:
وقتی به تو میرسه بی اختیار قلبم جوون میشه و دلم شیطونی میخواد...آروم خندیدم و شستم رو روی گونه ی استخوونی اش کشیدم و روی لباش لب زدم:
به حسین من انگ پیری نچسبون...این همه خوشتیپی و جذابیتش رو نمیبینی واقعا؟!خندید و گازی از لب پایینم گرفت و لب زد:
آخخخ...این رو حالا خود آیکانم میگه یا آیکان کوچولوش؟!خندیدم و سیلی به سینه اش زدم و با ناز لب زدم:
حقیقت بود...من کجاش تو رو برای رابطه خواستم حسینم؟!خندید و روی پیشونیم رو بوسید و گفت:
دور سرت بگردم چرا حساس میشی زود...فقط شوخی کردم!