⚡حسین⚡میز رو چید و خواست بشینه که صندلی رو براش عقب کشیدم.
نشست و لباش روی صورتم نشست و بوسید و گفت:
مرسی مرد من!روی موهاش رو نوازش کردم و گفتم:
انگار میدونی که چجوری میتونم برات بمیرم...وقتی مرد صدام میزنی انگار روی زمین نیستم!لبخندی با عشق زد و دست روی دستم گذاشت و گفت:
و چقدر هم خوش شانسی که اولین کسی هستی که مرد من شده!دستش رو گرفتم و سمت لبام بردم و عمیق بوسیدم و گفتم:
اینقدر دلبری نکن بچه...یهو دیدی خوردمت و تموم شدی و داداش جونت سرم رو برید!خندید و با اخمی گفت:
آیهان خیلی غلط میکنه دست روی مرد من بلند کنه...داداشمه دوستش دارم اما حق نداره به حسینم بی احترامی کنه!لبخندی با حس نابی که توی وجودم نقش بسته بود زدم و گفتم:
هی حرف های قشنگ میزنی و گرگ درونم رو مشتاق تر میکنی برای بلعیدنت چشم قشنگ!لبخندی دندون نما زد و بلند شد و اومد توی بغلم و پاهاش رو دور طرف رون هام گذاشت و دست هاش رو دور گردنم حلقه کرد و گفت:
خب منم یه جور دیگه ای گشنه ام بود...خودت گفتی این شکار خوشگل رو فعلا نمیخوای بخوری...مست نگاه های خوشرنگ و براقش بودم.
لبام میون سینه هاش نشست.
بوسه ای میونشون کاشتم و دست هام رو روی پهلوهاش نوازش وار کشیدم و گفتم:
انتظارت خیلی بالاست...اینجوری توی بغلمی و صدای نازت دم گوشمه و با چشای خوشگلت داری نیاز رو نشونم میدی بعد میخوای از این آهوی خوش قد و بالا و لذیذ بگذرم و یه غذای حاضری رو قبول کنم؟!خندید و قهقه زد و مشتی به سینه ام زد و روی پیشونیم رو محکم بوسید و گفت:
خیله خب فهمیدم اشتباهم رو...اصلا باید از همون اول دعوتت میکردم به صرف اتاق نه آشپزخونه!خندیدم و چشمکی به لبخندهاش زدم و گفتم:
به نظرت چقدر طول میکشه که بریم تو اتاق و بعد آهوم رو بخوابم روی تخت و روش خیمه بزنم و دلبری هاش رو زیر ببینم و تا نفس دارم ببوسمش؟!خندید و پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند و گفت:
اگه خیلی عجول باشی چند دقیقه...اگه بخوای معاشقه کنی چند ساعت...ابرویی بالا انداختم و گفتم:
خسته نمیشی عروسک؟!اگه توانت بالاست میتونیم تا فردا هم ادامه بدیم...هوم؟!