Part 1 : Hatred

393 47 166
                                    

فلش بک - 4 جولای 1940

+ اعلیحضرت زود باشید الان بهمون میرسین

با شنیدن صدای دایه اش که جلوتر از خودش میدوید و دستش رو میکشید به خودش اومد. کجا داشت میرفت؟ چرا همه وحشت زده بودن؟ پدرش کجا بود؟

اینا سوالاتی بودن که مدام توی سرش میچرخیدن و درحالی که جواب هیچ کدوم رو نمیدونست، با تمام سرعت پشت سر دایه اش میدوید. صدای جیغ و فریاد خدمه تمام راهرو رو پر کرده بود و چانگبین 10 ساله متوجه اتفاق وحشتناکی که داشت رخ میداد نبود.

تنها وقتی ترس به طور کامل بهش وارد شد که صدای بلند و گوش خراش ناقوس سلطنتی به صدا در اومد وهمین صدا برای آشفته شدن و وحشت کردن تمام اهالی اون قصر کافی بود.

گوشه لباس خواب سفیدش رو توی دستش گرفت و همونطور که با کمک دایه سوار اسب میشد، نگاهش رو برای آخرین بار به دیوار های بلند قصر بونسونگ داد و بعد از چند ثانیه همراه دایه و ملازم همیشگیش، برای همیشه از اونجا دور شد.

- پدر کجاست؟ نمیاد؟ کجا داریم میریم؟

با صدای کودکانش که مدتی بود داشت دچار تغییر میشد پرسید و متوجه تغییر حالت صورت ملازم و دایه نشد

+ بعدا میان سرورم... نگران نباشید... میریم جایی که برامون امن تره...

دویدن و ترس اونقدر خستش کرده بودن که نمیتونست بیشتر از این به اتفاقات اطرافش فکر کنه، پس دو طرف لباس دایه رو گرفت و همونطور که به قصر که ازشون دور و دورتر میشد، خیره شده بود، پلک های سنگینش بسته شدن و کمی بعد به خواب رفت.

پایان فلش بک - 11 مارچ 1952

برای بار آخر با شمشیر ضربه محکمی به مجسمه چوبی رو به روش زد و با افتادن سر مجسمه روی زمین، از حالت دفاعیش بیرون اومد و صاف ایستاد. به تندی نفس میکشید و هر بازدمی که بیرون میفرستاد، با برخورد به هوای سرد اطراف به بخاری روشن تبدیل میشد.

دستی به پیشونی خیس از عرقش کشید و شمشیرش رو توی غلاف برگردوند و به سمت بطری چوبی آبش که کمی با فاصله از زمین تمرین، روی تخته سنگی قرار گرفته بود رفت و بعد از باز کردن درش چند جرعه ازش نوشید و اونو سرجاش برگردوند.

+ سحرخیزی، درست مثل پدرت

با شنیدن صدای دایه اش، ناری، لبخندی زد وجلیقه پشمیش رو از تنش دراورد و کنار بطریش قرار داد. به سمت ناری رفت و بعد از گرفتن سینی صبحونه از دستش باهم به سمت صندلی های چوبی رفتن.

- اون هم مثل من مدام ضربه میزد و پیشرفت نمیکرد؟ فکر نمیکنم اونقدرا شبیهش باشم. اون اسطوره بود

چانگبین گفت و روی صندلیش نشست و شمشیرش رو به پایه میز چوبی تکیه داد. لیوان چای کوهی ای که ناری آماده کرده بود رو برداشت و کمی ازش نوشید.

How Fast The Night ChangesWhere stories live. Discover now