Part 10 : Realization

94 25 81
                                    


با قدم های بلند خودش رو به راهروی طویل منتهی به اتاق شاهزاده رسوند و نگاهشو به اطراف چرخوند. با ندیدن دستیار های پرنس هیونجین، بیخیال رفتن به اتاقش شد و به سمت کتابخونه حرکت کرد و واردش شد.

نفس عمیقی کشید و با دیدن قامت شاهزاده بین قفسه ها، با قدم های آروم به سمتش رفت و پشتش ایستاد.

- اعلیحضرت... حالتون خوبه؟

هیونجین با شنیدن صدای محافظ شخصیش، بزاق دهنش رو قورت داد و به آرومی به سمتش برگشت و با چشم هایی که قرمزیشون درد و فشار رو فریاد میزدن بهش خیره شد.

حرف های زیادی برای گفتن داشت و در عین حال، دلش نمیخواست هیچ کدوم رو به زبون بیاره و زندگی نحس خودش رو بیشتر از این شخم بزنه.

خسته بود، از تظاهر به خوب بودن و نداشتن هیچ مشکلی خسته بود و مینهو بدون شنیدن کلمه ای، اینو به راحتی از چشم هاش میخوند. بعد از سالهای سال دوستی و همراهی شاهزاده در تمامی مراحل زندگیش، نیازی به شنیدن درد هاش نداشت. همشون رو دیده و لمس کرده بود و دروغ بود اگه میگفت دلش برای پرنس جوون نمیسوزه.

قدمی به جلو برداشت و شمشیرش رو روی یکی از قفسه ها قرار داد و دست هاشو از هم باز کرد و دوست قدیمیش رو در آغوش کشید. میتونست تنش و ناراحتی رو از منقبض بودن بدن هیونجین حس کنه و همین مسئله ناراحتیش رو برای پسر بین دستاش بیشتر میکرد.

+ من باید چیکار کنم مینهو؟

با شنیدن اسمش از هیونجین، نفس عمیقی کشید و دستش رو نوازش وار پشت کمر پسر کشید و سری تکون داد. نمیدونست درجواب چی باید بگه و این رو هیونجین از سکوتش به خوبی فهمیده بود.

هیونجین، به آرومی از آغوش مینهو بیرون اومد و دستی به صورتش کشید. پرسیدن این سوال وقتی خودشم براش راه حلی نداشت، مسخره ترین کار ممکن بود. هیچ کس نمیتونست اونو از باتلاقی که توش گیر کرده بود نجات بده و به خوبی اینو میدونست.

نگاهشو بین وسایل کتابخونه چرخوند و خسته از تنش ها و بحث های تکراری با پدرش، روی یکی از صندلی های چوبی نشست و نگاهش رو از پنجره به منظره فوق العاده دشت پشت قصر داد. کوهستان کنار دشت همیشه براش جایی مرموز و جالب بود و بارها به سفر کردن بهش فکر کرده بود.

همیشه براش سوال بود که چرا اجازه بیرون رفتن نداره و هیچوقت به جواب درستی نرسیده بود. تلاش کرده بود اما هربار با واکنش شدید و عصبی پدرش مواجه میشد و بیشتر اوقات توانایی رو به رو شدن با همچین برخوردی رو نداشت.

امروز اما فرق میکرد. خودش هم نمیدونست این جسارت و جرعت رو یکدفعه ای از کجا اورده، اما وقتی به خودش اومد که با لباس مبدل، رو به روی افراد جدید مینهو ایستاده بود و با چشم هایی که بیشتر از هر وقتی برق میزدن، مشغول تماشای آدم های جدیدی که به تازگی وارد قصر شده بودن بود.

How Fast The Night ChangesWhere stories live. Discover now