1 ~ Proud

242 44 35
                                    

خیلی وقت بود که به تابلوهای روشن ساختمون پشت سرش خیره شده بود.نمیتونست درست اونارو از زاویه ای که نشسته بود ببینه.مخصوصا اینکه سرشو عقب برده بود و برعکس بهشون نگاه میکرد.

ولی بار ها بهشون نگاه کرده بود.بار ها اونا رو توی ذهنش و حتی بلند خونده بود.اون به این امید دانشگاه رفته بود.که شغلی جدید پیدا کنه و بتونه باعث افتخار مادرش شه.ولی انگار..اون هیچوقت به اندازه ی بقیه ی کسایی که تلاششونو میکردن کافی نبود.

پس بعد از مدتی تسلیم شد.گذاشت که زمان بگذره.میدونست اشتباه بود.میدونست نباید در حق خودش اینکارو میکرد.ولی اونم به استراحت نیاز داشت.بعد از سالها تلاش فقط الان میخواست استراحت کنه.ولی نمیدونست که به جای استراحت کردن خیلی وقت بود که فقط تسلیم شده بود.

"سامسونگ..هاه..احمقانست."

بلاخره از روی صندلیِ جلوی سوپرمارکت بلند شد و بعد از برداشتن پلاستیک مشکیش به سمت خونه راه افتاد‌.بعد از اینطور مست کردن حالا نیاز به یه دوش و بعد خوابی طولانی مدت داشت.

دستشو توی موهاش فرو برد و با خواب آلودی تلو تلویی خورد.دفعه ی قبل که بیدار شده بود یه پسر و دفعه ی قبل از اون یه دختر کنارش خوابیده بود.اینطور نبود که شکایتی داشته باشه.به هر حال اون فقط با آدمای جذاب میخوابید.وقتی کسی رو میدید که به دلش مینشست فقط یه فکر به ذهنش میرسید.

"میخوامش."

ولی اونشب قرار بود متفاوت باشه.قرار بود قولی بده که زندگیشو تغییر میداد.شاید اگر از قبل میدونست اصلا اون شب خونه نمیرفت!


در خونه رو باز کرد ولی یهو با دیدن کسی که با پیشبند آشپزی اونجا ایستاده بود ایستاد.

اوه..قرار نبود..

"تا این وقت شب بیرون بودی جونگ وویونگ؟!"

از دیدنش خوشحال شد.با اینکه سرش غر زده بود ولی اهمیتی نداد و جلو رفت و اونو توی بغلش کشید.به خاطر قد کوتاهش راحت توی بغل وویونگ فرو رفت ولی شکایتی نکرد.

"دلم خیلی برات تنگ شده بود اوما."چشماشو بست ولی قبل از اینکه روی شونه ی مادرش خوابش ببره ازش کتک خورد.

"پسر بد!!بوی الکل همه جا رو فرا گرفته!!زود برو دوش بگیر!طوری رفتار میکنی انگار دو هفته ی قبل منو اینجا ندیدی!"

وویونگ در جواب فقط خندید و ازش جدا شد.راست میگفت.

اون دو هفته یک بار با اینکه راهش دور بود ولی بازم بهش سر میزد.واقعا وویونگ فکر میکرد که لیاقت همچین مادری رو نداشت..

"خیلی خب.بعدش میخوام بخوابم.تو هم لطفا استراحت کن حتما خسته ای."

مادرش روشو برگردوند و دوباره مشغول هم زدن غذا شد.

My Boss My Rules | YunWoo |Where stories live. Discover now