who is that boy?

29 3 0
                                    

درحالی که برای رها کردن موهای‌ بلندش‌ از بند دستهای‌ پرقدرت برادرش تقلا میکرد،با جیغ و ضرب سرش رو بلند کرد:
_هیونگ ازت‌ خواهش میکنم که بری بیرون!
ًکلافه نگاهش‌ رو به در اتاق دوخت و منتظر بسته‌ شدنش‌ موند.این سومین باری بود که برادر دوقلوش‌ که بسیار بهش شباهت داشت،برای سرکشی وارد اتاقش میشد و همین‌ روزش رو خراب کرده بود!
اونم درست کِی؟چهاردهم‌ فوریه.زمانی که تصمیم‌ گرفته بود بعد مدتها‌ دوباره‌ یه ویدئو آپدیت کنه‌ با مزمون ولنتاين...
هرچند سنش‌ کم بود اما در هر رده‌ی سنی جوری براش سر و دست میشکوندن که حتی خودش هم باورش نمیشد!
نگاهش رو به چشمهای‌ لونا‌ دوخت‌ و به فرانسوی‌ زمزمه کرد:
_باید بریم روی پشت‌بوم!
جونگسوک رو از جلوی در کنار زد و بدون اینکه منتظر ری‌اکشنی‌ از طرف سوکی باشه،دستش‌ رو کشید و به سمت پشت‌بوم برد:
-اما..جونگکوک،دوربین‌ و لایت‌ها پایینه.
جونگکوک با اخم تصنعی شونه‌ای بالا انداخت:
_اینبار‌ با تلفنم‌ ظبط میکنیم،اشکالی که نداره‌ مادمازل؟
سوکی با تاسف‌ سری تکون داد و تلفن جونگکوک رو روی پایه‌ها‌ تنظیم کرد و بعد از مرتب‌ کردن موهاش،کنار کوک،یعنی درست لبه‌ی‌ پشت بوم نشست:
-آماده‌ای؟
منتظر جوابی از سمت کوک نموند و استارت رو فشرد.
جونگکوک با لحن ناشی‌ و فرانسویش گفت:
_ساَلی بوسوااا،کامنت‌ وت یو؟
سوکی که از صدای بانمک‌ جونگکوک‌ خنده‌اش‌ گرفته‌ بود،دم گوشش زمزمه کرد:
-گند نزن به دیکشنریِ‌ فرانسه!
جونگکوک لبخند مصنوعی‌ زد و گوشیه‌ سوکی رو ازش گرفت‌،وارد کوئسشن‌ باکساش شد و یکی یکی همه‌ رو با صدای رسا و بلندی خوند:
_سوکی دوست دخترته؟
با بهت‌ هردوشون‌ به دوربین‌ گوشی‌ خیره شدند و به یکباره‌ خندیدن:
_اوه..تصور اینکه سوکیِ بیست و ساله دوست‌ دختر من باشه..خیلی‌ جذابههه!
به سرعت‌ سرفه‌ای‌ کرد و با لحن‌ جدی ادامه‌ داد:
_خب کافیه،سوکی همسايه‌ی مجاور منه‌ و همینطور مربیه جونگسوک..
سوکی سری تکون‌ داد و باکس بعدی رو باز کرد:
+خیلیا گفتن که..چجوری جاگیر شدی و با چه کسایی‌ اومدی؟مشکلی با شرایط محیطی نداری؟!
_فکر کنم توی ولاگ قبلی توضیح داده بودم،اما من به همراه‌ خانوادم‌ توی این سه روز تونستیم‌ توی واحدی که پدر سوکی برامون از قبل اجاره‌ کرده بود مستقر بشیم،هنوز پیگیر کارای‌ مدرسمم‌ و سوکی داره کمکم‌ میکنه‌ تا زودتر به زبان‌ فرانسوی مسلط بشم اما میدونین..خو گرفتن‌ با محیط اینجا اصلا آسون نیست!اونا خب..امیدوارم‌ کسی ناراحت‌ نشه اما اکثر غربی ها با شرقی‌‌ها‌ نمیسازن‌..هیچ‌جا‌ برای من ججو نمیشه اما تمام سعیمو‌ میکنم‌ تا بتونم به نانسِی خو کنم!
سوکی نگاهش‌ رو به چشمهای‌‌ غم زده‌ی کوک داد:
-در مورد شهری که توشی پرسیدن!
جونگکوک با تاسف سری تکون‌ داد:
_من چیز زیادی از اینجا نمیدونم..يعنی..جایی‌ رو نگشتم!
سوکی نگاهی‌ به تایم ویدیو کرد و زمزمه‌ کنان گفت:
-جونگکوکا..نظرت چیه تمومش‌ کنی؟!
خجالت زده سری تکون داد،معمولا‌ عادت نداشت‌ که ویدیوی‌ طولانی مدتی رو ظبط کنه‌،پس با جمله‌ی‌:
_حق با سوکیه..اوه..قرار بود راجبه‌ ولنتاین حرف بزنیم‌ اما نشد..قول میدم توی ولاگ بعدی درمورد‌ نانسی‌ صحبت کنم!!بون‌ ژونری‌ امور!
به ویدیو خاتمه داد و کلافه سرش رو بین دستاش گرفت.جئون جونگکوک واقعا به نحوه‌ی خودش‌ معروف بود!یه پسر چهارده ساله‌ی باحال و کیوت،چشمهایی که ازشون‌ معصومیت‌ میچکید،اون‌ به‌ خاطر سرمایه‌گذاری های‌ پدرش مجبور شده بود به فرانسه بیاد و این غريبی کمی‌ ترس رو توی وجودش‌ ایجاد میکرد:
-جونگکوکی،چیزی شده؟!
سرش رو با ضرب بالا آورد و به دختر بزرگتر خیره شد:
_نونا..من جدیدا‌ دارم کم حوصلگی‌ برای چنلم‌ به خرج میدم و این اذیتم‌ میکنه،ویو و ساب های یوتیوبم‌ پایین‌ اومده!
سوکی با خنده سری تکون داد:
-باید یکم روی ادیت‌ها کار کنم،حق با توعه...باید یه اتکی‌ بزنی جونگکوک شی،با هوسوک‌ درموردش صحبت میکنم
نگاهی‌ به ساعت دور مچش‌ کرد و ادامه‌ داد:
-من باید کم‌کم برم،میدونی که الان‌ بهم شک میکنه!!
جونگکوک از لبه‌ی بوم‌ بلند شد و بعد از برداشتن‌ تلفنش،سوکی رو به سمت‌ در خروجی‌ هدایت کرد‌ و بعد خداحافظی و تشکر کوتاهی،به واحد خودشون برگشت.اما چیزی از ورودش‌ به اتاق نگذشته‌ بود که در اتاق باز شد:
_لعنت بهت جونگسوک،برو بیرون!
آقای‌ جئون‌ با تاسف سری به طرفین تکون داد و وارد اتاق شد،به محض ورودش در بسته شد:
-جونگکوکا‌،پدر ازت ممنونه‌ که با شرایطش کنار اومدی..اما لطفا با برادرت درست رفتار کن!
جونگکوک متحیر از اینکه برادرش‌ نبوده،خجالت زده صورتشو‌ پوشوند و روی تخت نشست:
_خب اون..اون خیلی سرکشه و من رو عصبی میکنه!اینکه با شرایط شما کنار بیام واقعا سخته..پدر!
آقای جئون که میدونست‌ پسرش کمی با خانواده بیگانه‌ شده،تصمیم گرفت اتاق رو ترک کنه و کوک رو تنها بزاره.
به محض خروجش،جونگکوک روی تخت ولو شد و ساعدش رو روی چشمهاش‌ گذاشت و چیزی نگذشته‌ بود که به خواب فرو رفت..

Farthest, near meWhere stories live. Discover now