part 6

89 14 7
                                    

{Earth 616}
تونی فوق العادست. شکی تو این نیست.
یا بود....استیو داشت با ذهنش کلنجار
می‌رفت و این خوب و سالم نبود.
باکی، سم و تاشا اونو پاپی عاشق صدا
میزدن و استیو با اینکه متنفر بود از این
لقب ولی غلط نبود. اون همیشه دنبال
تونی بود....تازگیا بیش از حد. برای ناهار
و شام و البته صبحانه میبرد چون تونی
از کارگاهش بیرون نمیومد. توی جنگ
یا وسط ماموریت از تونی خبر می‌گرفت‌.
تاریخ تولدش رو حفظ بود و غذا و البته
بستنی مورد علاقش رو هم میدونست.
و این...یه ذره ترسناک میومد تا رمانتیک.
ولی چاره ای نبود....اون نمی‌تونست قلب
و روحش رو کنترل کنه. مثل یه آهنربا
که سمت تونی میرفت....
استیو نفس عمیقی کشید. "اگه تونی تو
کارگاه ظاهر بشه بدون هیچ چیزی
میبوسمش....." چون این ماه آخر برای
استیو عذاب بود. بودن تونی و باز دور
بودنش. (اگه پگی اینجا بود اون رو یه
احمق ترسو خطاب میکرد) اما تونی
بی نظیر بود و چرا باید وقتش رو روی
استیو تلف کنه؟ استیو نفسی از ناامیدی
بیرون داد و خواست از کارگاه بره بیرون
که نوری طلایی کارگاه رو گرفت.
"وات د...اونجرز!!!" استیو خواست بقیه
رو صدا کنه که با دیدن چیزی (کسی) که
از پورتال بیرون اومد از پله سر خورد.
"ت..تونی!؟" تونی سوالی به اطرافش
نگاه کرد. "کپ؟؟ خودتی؟؟" تونی گردنبند
رو از دور گردنش درآورد و سر جاش
گذاشت. "ثور قرارع منو بکشه..."
حرف تونی با دو بازو قوی که دورش
رو گرفتن قطع شد. "تونی!! ما فکر کردیم
که...تو مردی.... خدایا! دیگه اینکارو نکن."
استیو از تونی جدا شد. تونی خوبه. تونی
زندست. این مهم ترین چیزه. استیو دو
دستش رو دور صورتش تونی گذاشت.
"تو بهمون سکته دادی...من غش کردم...."
تونی خندید. چیزی نزدیک به قهقهه.
"امیدوارم اون صحنه رو کلینت داشته
باشه." استیو چشماشو چرخوند. ولی
عصبی نبود. فقط...به تونی نگاه میکرد.
"من...من خوبم استیو...اگه تو خوبی.."
تونی زیر لبی گفت و انگار هر چی
میگذشت صورت استیو به مال اون نزدیک
و نزدیکتر میشد.‌‌....
"خوبه...چون وقتی تو خوب باشی من
هم خوبم....هممون خوبیم..."
(اینجاست که میگن این خوبه...)
و فاصله بین لب تونی و استیو از بین رفت.
حال هردوشون خوب بود.
(پارت آخر: من خوب، تو خوب، همه خوب)
The End

what if ..? (Tony Stark Volume)Where stories live. Discover now