وزش باد خنک موهای لختشو توی هوا به رقص درمیاورد
منظره دریای موج دار مثل همیشه زیبا بود
ولی یه چیزی درست نبود
قلبش سرحال نبود،درد میکرد
شاید هم یکم آسیب دیده بود
شهرمادری ای که هر تابستون بهش سر میزدن دیگه مثل قبل نمیتونست هونگجونگ و سرحال کنه
اولین تابستونی بود که دیگه پدربزرگش اینجا نبود
اولین تابستونی ک مادربزرگ پیرش تنهایی بهش خوشامد میگفت
توقف ماشین نشونه از این میداد که بالاخره رسیدن
تنها کوله ای که با خودش اورده بود و ورداشت و پیاده شد
مادرش زودتر خودش و به مادربزرگ رسوند و بدون هیچ حرفی صدای هق هقاشون توی هوای بارونی پیچید
دلش میخواست اون هم بتونه گریه کنه ولی نمیشد
چشم هاش بهش این اجازه رو نمیدادن
درد قلبش بیشتر شد دلتنگ پدربزرگش بود
کسی که تمام این سال ها به جای پدرش بزرگش کرده بود
سریع با مادربزرگ سلام کرد و به سمت اتاق مخصوصش که مشترک با بابابزرگش بود رفت
نگاهی به کمد خالی انداخت و اروم به قلبش چنگی زد
_چرا باید انقدر یهویی میرفتی؟
کتابشو و ورداشت و مثل همیشه به سمت حیاط روبه روی خونه رفت
زیر سایه بان دراز کشید و با گذاشتن آهنگیملایم سعی کرد خودش رو غرق کتابش کنه
مدتی گذشت که صدایی که از خونه همسایه بغلی میومد حواسش و از کتاب پرت کرد_پسر شب زودتر بیا خونه
میشناختش،تمام این سال هایی که میومد اینجا این پسر و میدید
ولی بخاطر ارتباط گیری افتضاحش حتی نتونسته بود بیشتر از یه کلمه باهاش هم صحبت بشه
سرشو تکون داد و دوباره خودشو درگیر کتاب کرد
_هی پسر
آروم سرشو بالا اورد و با اون پسری که همیشه از دور فقط تماشاش میکرد چشم تو چشم شد
منتظر بهش چشم دوخت
_میتونم بیام تو؟
با تعجب سرشو تکون داد و به پسر اجازه وارد شدن داد
پسر که بهش میخورد بزرگتر باشه نزدیک اومد و آروم کنارش نشست
_چه کتاب میخونی؟
خودشم خندش گرفته بود این چه مکالمه آکواردی بود؟
کتابشو بالا آورد و نشون پسر کناریش داد_منم زیاد کتاب میخونم،از همچین آدمایی خوشم میاد
هونگ لبخندی زد و سرشو پایین انداخت میخواست مکالمه رو ادامه بده ولی نمیتونست،نمیدونست چی باید بگه و همین باعث میشد هردفعه بیشتر از خودش بدش بیاد
_نمیخوای باهام آشنا شی؟مزاحمتم؟
سرشو به سرعت بالا اورد و با چشم های درشت شدش آروم گفت:نه..ببخشید...من تو حرف زدن خوب نیستم...ولی تو مزاحمم نیستی...میخوام..میخوام باهات دوست شمپسربزرگتر لبخندی زد و موهای هونگ و بهم ریخت:خیلی کیوتی
گوشاش قرمز شده بود و داشت از خجالت میمیرد
این چی بود دیگه یهویی؟
_من سونگهوام،پارک سونگهوا و توهم کیمهونگجونگیهونگ با چشم های متعجبش بهش خیره شد و گفت:من و میشناسی؟؟؟
صدای خنده سونگ دوباره توی حیاط پیچید:پسرجون فک کنم فقط تو حواست نیست،حتی نمیدونم چندساله میخوام باهات دوست شم ولی انقدر تو خودت بودی که فقط از دور تماشات میکردم،دیگه اسم که سهله کل کار ها و عادتات رو هم حفظم
YOU ARE READING
𝐀𝐦𝐲𝐠𝐝𝐚𝐥𝐚
Romanceشازده کوچولو گفت : کم کم دارد دستگیرم مى شود. یک گلى هست که گمانم مرا اهلى کرده باشد. اما خجالت آوره که دو نفر عاشق همدیگه میشن چون اونا خیلی جوونن و نمی تونن معنی عشق را بفهمن. منم هنوز خیلی جوونم که بتونم عاشقش بشم پس من اهلی شدم؟ هونگ آروم زمزمه...