_یااا کیم هونگجونگ بیدار شووو
با گیجی سرشو از روی متکا برداشت و به سمت صدا که از جلوی در اتاقش میومد خیره شد:کی تورو راه داده؟
لحن خواب آلود پسر باعث شد سونگهوا قهقهه بزنه:مامان بزرگ انقدر خوشحالن ک نوه اشون دوست پیدا کرده که حتی بهم گفتن شبام بیام همینجا بخوابم
هونگجونگ که هنوز غرق خواب بود لباشو پوت کرد و با لحن غمگینش گفت:چه خوابیدنی تو که اصلا نمیزاری بخوابم
سونگهوا دست پسر و گرفت و به سمت خودش کشید:پاشو پاشو همین الانشم دیر شده یعنی چی انقدر میخوابی؟؟؟
هونگ بالاخره بلند شد و به سمت دستشویی رفت
قبل از اینکه وارد شه با همون قیافه کیوتش روبه سونگهوا گفت:چرا اونروز گذاشتم بیای تو حیاط؟سونگهوا خندید و بخاطر پسر کیوت روبه روش قند تو دلش آب شد
یه ماه از آشنا شدنشون گذشته بود و تقریبا به جز اون ۶ ساعتی که سونگهوا میزاشت به زور بخوابه هیچوقت از هم جدا نشده بودن
هرجایی که سونگهوا پیدا میکرد سریع هونگ و با خودش میبرد و مطمئن میشد اون پسر هم تمام زیبایی هارو ببینه
هونگ خوشحال بود
قلبش گرم شده بود و باعث میشد حس تنفری که همیشه از خودش داشت کمکم از بین بره
*اون واقعا بهم اهمیت میده*بالاخره به جایی که میخواستن رسیدن
سونگهوا با ذوق به باغ آفتاب گردون روبه روش خیره شد و از روی ذوق جیغ خفیفی کشید
_چطوری چطوری تا حالا اینجارو ندیده بودم؟
سونگهوا حق داشت اونجا واقعا زیبا بود
ترکیب هوای ابری با زردی اون گل ها جذاب ترین منظره رو درست کرده بود
دستشو به سمت گل ها گرفت و اروم لب زد:برو اونجا میخوام ازت عکس بگیرمسونگهوا با تعجب بهش خیره شد:خدای من کیم هونگجونگ میخواد از من عکس بگیره؟
هونگ سرشو تکون داد:میخوام ببینم تو زیباتری یا اون گل ها
سونگهوا متعجب از حرفی که شنیده بود اروم زمزمه کرد:چی؟
هونگجونگ که متوجه شد باعث شده پسر قرمز شه دوباره گفت:خوب به نتیجه رسیدم تو زیباتری پارک سونگهوامیدونست سونگهوارو دوست داره نه به اندازه دوست
احساستش فراتر از دوستی بود
اون پسر بهش حس باارزش بودن میداد حسی که بهش نشون میداد اون به یکی تعلق داره
یکی دوسش داره و برای خوب بودن حالش هرکاری میکنه
میدونست سونگهوام دوسش داره ولی اون دوس داشتن از رو دوستی بود یا فراتر
اون میخواست از این موقعیت محافظت کنه و اگه احساس جفتشون یکیه کاری کنه که زودتر بهم برسنن
از تصور خودش خنده ای کرد و شروع به عکس گرفتن از پسر زیبای روبه روش کردتمام مدتی که منتظر بود تا هونگ ازش عکس بگیره متوجه هیچی نشد
حتی حالا دیگه زیبایی اون گل ها هم نظرش و جلب نمیکرد
اون پسر منظورش چی بود؟با اجازه از صاحب باغ یه گل آفتابگردون چید و با ذوق به سمت هونگ رفت:ببین برات چی آوردم
پسرک با تعجب تو چشم های سونگهوا خیره شد و اروم اون شاخه گل و ازش گرفت:برای من کندیش؟

YOU ARE READING
𝐀𝐦𝐲𝐠𝐝𝐚𝐥𝐚
Romanceشازده کوچولو گفت : کم کم دارد دستگیرم مى شود. یک گلى هست که گمانم مرا اهلى کرده باشد. اما خجالت آوره که دو نفر عاشق همدیگه میشن چون اونا خیلی جوونن و نمی تونن معنی عشق را بفهمن. منم هنوز خیلی جوونم که بتونم عاشقش بشم پس من اهلی شدم؟ هونگ آروم زمزمه...