سر و صداهایی که از بیرون میومد خواب عزیزش و بهم زده بود
*چه اتفاقی تو این روستای آروم افتاده*
خواب آلودگیش کم کم داشت محو میشد که متوجه جیغ و داد از خارج از خونه شد
به سرعت از اتاق بیرون زد
داخل خونه هیچکس نبود:خدای من چه اتفاقی افتاده؟با بیشترین سرعت خودش و به بیرون از خونه رسوند و متوجه شد مادرش و مادربزرگ دارن گریه میکنن
*نه اتفاق بدی نیوفته هونگنگران نباش*
جلوتر رفت که متوجه مادربزرگ پارک شد
*خدای من چه اتفاقی انقدر بهم ریختتشون؟*
به سمت مادرش رفت و دستشو روی شونه اش گذاشت:مامان چه اتفاقی افتاده؟هزارتا تئوری تو ذهنش تشکیل شده بود که هرکدوم میتونست از پا درش بیاره
_مامان چی شدهه؟؟مادربزرگ به سمتش اومد و آروم بغلش کرد:هونگکوچولوم چیزی نشده نگران نباش
متوجه خانوم پارک شد که با دیدنش زجه ها و داد و هوارش بیشتر شده
خودش و از بغل مادر بزرگ بیرون کشید و به سمت مادربزرگ پارک رفت:مادربزرگ...شما بگین...چی شده؟
مادربزرگ نمیتونست چیزی بگه اون پیرزن نابود شده بود
چه اتفاقی افتاده بود؟
مادرش سریع به سمتش اومد و بدن پسر که حالا بی جون شده بود و سریع به سمت داخل خونه برد
دستش و از دست مادرش بیرون کشید و با بلندترین صدای ممکن داد زد:مامان تروخدا بگو چه اتفاقیی افتاده؟؟مادرش گفت....براش توضیح داد
همه چی خیلی سریع بود
چی میشنوید؟
_ماشین پسر خانوم پارک تصادف کرده بود و نوه اشون مرده؟
ماجرا چی بود؟؟احتمالا اون یکی نوه های خانوم پارک دیگه؟اشک هاش از چشم هاش سرا زیر شده بود و درعین حال هیستریک میخندید:منظورت یکی دیگه از نوه هاشون و دیگه آره؟؟بگو که منظورت سونگهوا نیست آره مامان؟
_متاسفم هونگ
اون پسر بهش قول داده بود....بهش قول داده بود صبح خودش بیدارش کنه...این چه کاری بود
_سونگهوا میدونی از شوخی های مسخره بدم میادنمیفهمید!انقدر گیج بود که نمیخواست قبول کنه معنیه مرگ چیه
سونگ زود دوباره میای نه؟
چندتا تابستون دیگه باید صبرکنم؟باور کن میکنم بگو میای نه؟
امسال سرت شلوغ بود
سال دیگه؟
چند سال دیگه؟
لعنتی بگو بگو من برات صبر میکنمچرا هرچی به اون شماره زنگمیزد جوابش و نمیداد؟چرا مثل همیشه وقتی پیامی رو ارسال میکرد سریع جوابشو نمیگرفت
_کجایی عوضی کجایی؟؟چطوری تونستی اینطوری تنهام بزاری؟میلرزید،داد میکشید،خودشو میزد
خانوم کیم به زور بدن پسرش و تو بغل کشید و شروع به نوازشش کرد
_مامان....سونگهوا بهم قول داده بود دیگه نزاره حالم بد شه....مامان چرا انقدر ادما بدقول شدن؟
مامان....چرا من نمیتونم به یکی وابسته شم؟....مامان....اون نابود شده بود
تمام شکستگی هاش تبدیل به هزار تیکه شده بود و قلبش دیگه هیچ ماهیتی نداشت
میدونست....میدونست همیشه خورشید زندگیش زیاد نمیمونه و زود غروب میکنه
همیشه این و میدونست
ولی این دیگه خیلی زود بود....این خیلی درد داشت
حس میکرد داره خفه میشه....به سختی بین هق هق هاش نفس میکشیدخانوم کیم متوجه شد که دیگه پسرش هیچ تقلایی نمیکنه
_خدای من هونگگگغش کرده بود.....یعنی میشد دیگه بلند نشه؟این زندگی واقعا برای ادامه دادن زیادی درد داشت.
دسته گل آفتابگردون و ورداشت و به سمت قبرستون کوچیک روستا رفت
به سختی قدم هاش رو ورمیداشت...از روبه رو شدن با اون اسم میترسید
خودش بود.....نگاهی به اسم حک شده روی سنگ قبر کرد:پارک سونگهوا
خیلی نامرد بودی...خیلی زود تنهامگذاشتی....مگه این همه مدت بهم قول نداده بودی؟؟
روی زمین نشست و دسته گل و کنار سنگ گذاشت
_پارک سونگهوا من الان چیکار کنم تا دلتنگیم آروم بگیره؟
پارک سونگهوا دیگه فقط ۹ ماه نیست....چندسال باید صبر کنم؟
پسره بد تو بهم قول داده بودی
اشک هاش جلوی حرف زدنش و گرفتن و باعث شدن تنها صدایی که با وزش باد همراه میشه ناله های غمگین پسرک باشه
بالاخره به خودش اومد و کتابی که همراه باهاش بود و در آورد
_میخوام برات شازده کوچولو بخونم....همیشه با شنیدن اسم کتابش ذوق میکردی....میشه دوباره برام بخندی؟صفحه موردنظرش و باز کرد و آروم شروع به خوندش کرد:
شازده کوچولو گفت:
بعضی کارا،بعضی حرفا
بدجور دل آدمو آشوب میکنه
گل گفت:مث چی؟
شازده کوچولو گفت:
مث وقتی که می دونی دلم برات بی قراره و کاری نمی کنی!
کتاب و بست و آروم زمزمه کرد:پارک سونگهوا....شازده کوچولو بخاطر غم بزرگی که داشت یه روز چهل و چهار بار غروب و تماشا کرد....!
اونقدر دردقلبم شدیده که تا وقتی که نفس میکشم هم تماشای غروب خورشید برام کافی نیست!══════ ❀•°❀°•❀ ══════
هایی
این مینی فیک راستش برام خیلی ارزش داره
بیشتر اتفاقا و احساستش برگرفته از اتفاقاتی که برای خودم تو این ۳ سال افتاده بود
برای همین تمام تلاشم و کردم که بتونم اون احساسات و به طور کامل توی این داستان تو نقش سونگهوا و هونگجونگ نشون بدم
بابت اینکه خوندینش خیلی ازتون ممنونم و امیدوارم که خوشتون بیاد!
بابت همه کم و کسری ها هم معذرت میخوام💗
YOU ARE READING
𝐀𝐦𝐲𝐠𝐝𝐚𝐥𝐚
Romanceشازده کوچولو گفت : کم کم دارد دستگیرم مى شود. یک گلى هست که گمانم مرا اهلى کرده باشد. اما خجالت آوره که دو نفر عاشق همدیگه میشن چون اونا خیلی جوونن و نمی تونن معنی عشق را بفهمن. منم هنوز خیلی جوونم که بتونم عاشقش بشم پس من اهلی شدم؟ هونگ آروم زمزمه...