III

57 11 4
                                    

_پارک سونگهوا ازت متنفرمم

سونگهوا درحالی که سعی میکرد اروم از روی سنگ بالا بره گفت:تروخدا دیگه غر نزن فقط یه روز دیگه از این تابستون لعنتی مونده و این آخرین فرصتمونه
دست هونگ و گرفت و اونم با خودش بالا کشید:کی اخه آخرین روز تعطیلاتشو میاد کوهنوردی؟اونم ساعت ۵ صبح؟؟
سونگهوا چیزی نگفت و جلوتر رفت:باور کن اگه اون صحنرو ببینی ازم میخوای هرتابستون بیارمت اینجا

مدتی گذشت تا اینکه بالاخره به بالای اون کوه لعنتی رسیدن جایی که دقیقا مد نظر سونگهوا بود
_خوب؟
هونگ‌منتظر به سونگهوا خیره شد هوا گرگ و میش بود و هیچ چیز جذابی از اون بالا نداشت
تازه خیلی هم سرد بود
سونگ روی تخته سنگی نشست و با دستش به هونگ اشاره کرد تا اون هم کنارش قرار بگیره:یکم صبور باش پسر

سرشو روی شونه های سونگهوا گذاشت و چشم هاش و بست:پس من یکم میخوابم تا اون صحنه جذابتون خودشو نشون بده

سونگ بدون مخالفتی به پسر اجازه داد تا کمی استراحت کنه
بهش حق میداد
کل دیشب رو تا دیروقت بیرون بودن و امروز هم مجبورش کرده بود بیاد کوهنوردی
ناراحت بود
اینکه دیگه نمیتونست وقتشو با پسر روبه روش بگذرونه براش دردناک بود
پس واقعا میخواست هرجوری شده از اون زمان باقی مونده استفاده کنه
بالاخره خورشید تصمیم گرفت که طلوع کنه
سریع هونگ و تکون داد و از خواب بیدارش کرد
پسر روبه روش کلا تو هپروت بود و هیچی نمیفهمید:یا مسیح!هونگ اونجارو ببین

چشم هاش و مالید و به جایی ک سونگ اشاره میکرد خیره شد
_اون....اون....
سونگهوا به سمتش چرخید و آروم‌گفت:قشنگ ترین منظره این تابستونه نه؟
هونگ بلند شد و جلوتر رفت
زیبایی اون منظره هیچجوری با کلمات قابل توصیف نبود
آروم زیر لب گفت:انقدر زیباعه که دوست دارم معشوقم و درست تو همین لحظه ببوسم

با اینکه آروم بود اما خوب گوشای سونگهوا متوجه اش شد
حسودی کرده بود ولی شروع به دست انداختن پسر کرد:هی اگه یه روزی اون معشوقه عزیزت و اوردی اینجا من و فراموش نکنیاا بگو منم بیام...میرم اون پشت مشتا گم و گور میشم
با تمام شدن حرفش هونگ سریع سمتش چرخید و با قیافه ای که هیچ احساسی قابل خوندن ازش نبود بهش خیره شد
*حرف بدی زده بود؟*

_میتونم ازت چیزی بخوام سونگهوا؟

چرا این سوال و میپرسید؟:حتما!چرا باید جلوتو بگیرم؟

هونگ جلوتر رفت و آروم شروع به حرف زدن کرد
به پت پت افتاده بود و نمیدونست جطوری بگه
تمام این مدت بارها با خودش این و تمرین کرده بود
ولی الان لال شده بود
_من...من...یعنی...سونگهوا...اه لعنت
سونگهوا خواست چیزی بگه که هونگ دوباره شروع کرد:میتونم ببوسمت سونگهوا؟

اون چی گفت؟بارها و بارها تو ذهن سونگهوا پیچید و هربار باعث بیشتر شدن علامت های تعجب درون مغزش میشد:چی؟؟
هونگ سرشو پایین انداخت و باهمون صدای ارومش‌گفت:من دوست دارم...نمیدونم...این وابستگی نیست...دوستیه ساده هم نیست...شایددعاشقت شدم؟.....ولی کسی که داشتم توی این منظره بوسیدنش و تصور میکردم تو بودی....تو...
حرفش با قرار گرفتن لب های سرد سونگهوا روی لب هاش نصفه موند
چشم هاش از شدت تعجب تا بیشترین حد ممکن باز شدن
کمی‌گذشت تا اینکه بالاخره دستشو پشت گردن سونگ برد و آروم چنگی به موهاش رد
اون بوسه به حدی خوب بود که سونگهوا میتونست قسم بخوره که داره بهشت و تجربه میکنه
گه‌گاهی گاز آرومی از لب پسر میگرفت و باعث میشد ناله های آرومی‌ از دهنش خارج شه

نه اون واقعا تو بهشت بود
بالاخره تقلی برای به دست اوردن اکسیژن باعث جدایی لب هاشون از هم شد
هونگ که حالا صورتش گل انداخته بود آروم‌گفت:توهم..توهم دوسم داری؟؟
سونگ دوباره بوسه ای روی لب های پسر زد و گفت:من همون جوونیم که عاشق شده هونگ...همونی که همیشه خلاف کتاب هاس...تو هم همون گلی،گلی که میخوام تا هروقت که زنده ام ازش محافظت کنم
هونگ لبخندی زد و خودشو توی آغوش پسر انداخت:دوست دارم سونگهوا
سونگ دوباره موهاش رو بوسه بارون کرد و در جوابش گفت:منم همینطور هونگ منم همینطور

چندساعتی بود که از کوه برگشته بودن و هرکدوم با احساسات متفاوتی که تو وجودشون رخ داده بود درگیر بودن
گه گاهی که تنها میشدن همدیگه رو با بوسه های کوتاهی مهمون میکردن

کوله اش و خیلی وقت بود که جمع کرده بود و تمام مدت داشت با سونگ توی اتاقش حرف میزد:دلت برام تنگ میشه؟یعنی اصلا نمیتونیم هم و ببینیم؟اینطوری مدرسه برام جهنم تر میشه که...

دستشو روی صورت پسر کیوتش که حالا خیلی خوردنی تر هم شده بود کشید:هرروز باهم حرف میزنیم...نمیزارم کسی یا چیزی اذیتت کنه مطمئن باش
هونگ دوباره صدایی از خودش تولید کرد و اروم‌گفت:تو سال آخری...باید کلی درس بخونی پس دروغ نگو
_درهرحال توی روز انقدر وقت دارم ک با تو بگذرونمش حتی اگه ۲ دقیقه هم باشه میخوام برای تو صرفش کنم

هونگ لبخندی زد و بوسه ای روی لب های پسر زد:خوب ولی نمیتونم ببوسمت نه؟۳ ماه پیشم بودی ولی خیلی دیر تصمیم گرفتم بهت بگم
ضربه ای روسرش زد و دوباره ادامه داد:خاک تو سرت کیم هونگجونگ
سونگهوا خنده ای کرد و پسرک و دوباره بغل کرد:اینطوری نکن منم دلم برات تنگ میشه و اینطوری فقط داری قضیه رو سخت تر میکنی
این ۹ ماه زود تموم میشه باور کن
پسرکش بالاخره کمی آروم شده بود
کمکش کرد و کوله اش و توی ماشین گذاشت
برای بار آخر همدیگه رو به آغوش کشیدن و با خداحافظی قطره اشکی از چشم هردو پسر پایین ریخت
گوشیش و ورداشت و پیامی به مخاطب Amygdala ارسال کرد
_دوست دارم سونگهوا!!
به دقیقه نکشید که جواب پیامشو گرفت
_منم همینطور کیم هونگجونگ!

گوشیش و خاموش کرد و به مسیر زیبایی که همیشه موقع برگشت باهاش روبه رو میشد خیره شد:حتی باعث شدی این منظره هم زیباتر دیده شه

══════ ❀•°❀°•❀ ══════

Amygdala یه بخش بادومی شکل توی مغزه که
تمام خاطرات خوب رو تو خودش ذخیره میکنه
وقتی این کلمه رو به کسی نسبت میدی یعنی دلیل تمام خاطرات خوبت اون شخصه!

𝐀𝐦𝐲𝐠𝐝𝐚𝐥𝐚Where stories live. Discover now