IV

57 11 2
                                    

چند ماهی از پایان تابستون میگذشت و تمام مدت نتونسته بود سونگهوارو ببینه
*چرا باید شهرامون نزدیک نباشه؟*
سرشو روی میز گذاشت و دوباره آهی کشید
دلش براش تنگ شده بود
درگیر افکارش بود که صدای تلفن حواسش رو جلب کرد
سونگهوا بود
تماس و وصل کرد و قیافه دوست پسر عزیزش رو گوشی نمایان شد
_هییی چرا انقدر ناراحتی؟؟
هونگ چهرش و بیشتر توهم برد و آروم‌گفت:دلم برا دوس پسرم تنگ شده
خنده دلنشین سونگهوا باعث شد دلش ضعف بره
_ولی منکه هر روز باهات حرف میزنم
گوشیش رو به جایی تکیه داد و دست به سینه نشست:نخیر....میخوام پاشی مجبورم کنی بریم کوه یا بیای اب بازی کنیم یا حتی برام کتاب بخونی...میدونی اصلا چندوقته هیچکی موهام و ناز نکرده؟
اون لحظه برای سونگهوا هم خیلی سخت بود
چطوری میتونست از پشت گوشی اون پسر کیوت و تو بغلش بچلونه:باور کن منم دلم برا همه اینایی که گفتی تنگ شده....ولی انقدر کارام زیاده که نمیتونم بیرون برم چه برسه به اینکه بیام شهر دیگه ای

_میدونم

صدای پسر واقعا غمگین بود....اون جدا هیچکیو نداشت
مادرش که از صبح تا شب کار میکرد
و هیچ دوستی هم تو زندگیش نداشت که بخواد وقتاش و پر کنه
_هی کسی که تو مدرسه اذیتت نکرده؟ها؟

هونگ از سوال یهویی پسر جا خورد:نه چطور؟
_حس میکنم داری بهم دروغ میگی!!
سونگهوا میتونست بفهمه تمام ناراحتیه پسر فقط از روی دوری نیست حتما چیز دیگه ایم شده بود
_نه چیزی نیست...اگه چیزیم بشه خودم از پسش بر میام
_هی از این به بعد هرروز بهت تصویری میزنم و درحالی که تصویر من و روبه همه گرفتی میری مدرسه...میخوام به همشون بگم که دوس پسر داری!!
هونگ از خنگ بودن پسر روبه روش زیر خنده زد و لابه لاش‌گفت:دیوونه ای میخوای به خاطر گی بودنمم باز برام قلدری کنن؟؟

صدای ضربه روی میز سونگ باعث شد هونگ‌کمی بترسه:همین...همین و میخواستم..پس یعنی الانم اذیتت میکنن نه؟چرا باهام حرف نمیزنی؟

او....اون پسر واقعا باهوش بود

_ازم میترسن...درحدی نیست که بخوان آسیب جسمی بهم بزنن...فقط پشت سرم حرف زیاده

پسر بزرگتر کمی سرشو مالش داد و هونگ و مخاطب قرار داد:مهم نیست چی میگن...تو باید قوی قوی بمونی درسته؟تو انقدر ارزشت از اون عوضیا بالاتره که باید بزاری حرفاشون فقط از یه گوشت وارد و از گوش دیگت خارج شه...اینجور آدما فقط عقده توجه دارن و توهرچقدر که بهشون اهمیت ندی بیشتر اذیت میشن

راست میگفت اون ادمی نبود که بخاطر حرفای پشت سرش پاشه کتک کاری راه بندازه و همین باعث میشد هردفعه بیشتر از قبل حرصی شن
_نگران نباش حواسم هست
سونگ لبخندی زد و آروم زمزمه کرد:دوست دارم هونگ
بخاطر جمله ای که شنیده بود ضربان قلبش به شدت افزایش پیدا کرده بود:منم همینطور.
مدت دیگه ای هم گذاشت تا اینکه هونگ به زور سونگهوا رو راضی کرد تا قطع کنن
میدونست چقدر داره تلاش میکنه و در عین حال نمیخواد اون رو هم ناراحت کنه
هربار که باهم حرف میزدن خستگی از تو صداش معلوم بود
لیوان آبشو برداشت و به سمت تخت رفت
متکاهارو چید و بهشون تکیه داد
صفحه چتش با سونگهوا رو اورد و شروع کرد به خوندن پیام ها
کار هرشبش همین بود اون حرفا همیشه بهش انرژی میدادن

_میدونستی تو بهترین آدمی ای که دیدم؟
_هی هیچوت خودتو دست کم‌نگیریا؟
_کیم هونگجونگ من واقعا عاشقتم!
_هی پسر!حدس بزن قوی ترین پسر دنیا کیه؟آفرین تو!
_دلم برات تنگ شده....میخوام بغلت کنم...خواسته زیادیه؟
_لطفا هرروز مواظب خودت باش و هرزمان به خودت یادآوری کن که چقدر خاص هستی!
_از بابت داشتنت خیلی ممنونم.

دقایقی همینطوری صرف خوندن پیام ها شد تا اینکه چشم هاش از شدت خواب شروع کردن به سوزش
گوشیش و خاموش کرد و کنار تخت گذاشت
پتورو روی خودش کشید و قبل از بسته شدن چشم هاش آروم زمزمه کرد:پارک سونگهوا لطفا برای همیشه هوام و داشته باش!

روز ها گذشتن و گذشتن تا اینکه بالاخره آخرین آزمونش رو هم داد
*الان یعنی بالاخره میتونم ببینمش؟*

مادرش بهش قول داده بود یه هفته دیگه دوباره میرن به دیدن مادربزرگ
و هیچ خبری بهتر از این نبود
گوشیش و روشن کرد و به پسر موردعلاقش پیام داد
_توهم هفته دیگه میای؟
میدونست که سونگم تا چندروز دیگه آخرین آرمونش تموم میشه و تا اواسط تابستون کار دیگه ای نداره

با گرفتن پیامی با محتوایی که میتونه دوس پسرشو بالاخره ببینه
با ذوق تو اتاقش پرید
*خدای من خدای من*
با خوشحالی شروع به ورجه وورجه کرد و کمی بعد نشست به تمام کارهایی ک میخواد با سونگهوا انجام بده فکر کرد:امسال من میبرمت گردش!

بالاخره زمان موعود رسید
تمام راه و با ذوق به جاده خیره شده بود
_خیلی خوشحالم که انقدر شاد میبینمت...لطفا همیشه اینطوری باش

صدای مادرش حواسش و به خودش جلب کرد
لبخندی زد
اون لبخند فرق داشت
شاد بود...انرژی داشت

بالاخره رسیدن
با انرژی متفاوت تری نسبت به سال قبل
با مادربزرگ سلام کرد
وسایلش و توی اتاق گذاشت
گل هارو نگاه کرد و بهشون آب داد
_کی میرسین؟

یعد از اینکه پیام و ارسال کرد گوشیو کنار گذاشت و کتاب جدیدی رو برای خوندن ورداشت
کمی که گذشت بالاخره گوشیش و برای دیدن پیام چک کرد
_احتمالا فردا صبح....نگران نباش تو شب بخواب...صبح خودم میام بیدارت میکنم

ناراحت بود کاش زودتر میرسیدن
سعی کرد شبش و بگذرونه تا بالاخره به زمان خوابیدن برسه
آخرین پیام همون محتوای همیشگی بود
دوست دارم هایی که هرشب باید به سونگهوا میگفت
منتظر موند و پیام سونگهوارو هم دریافت کرد:منم همینطور...هونگ تو بهترین هدیه زندگی منی!
لبخندی زد و گوشی رو خاموش کرد
*منتظر دیدنتم!*

𝐀𝐦𝐲𝐠𝐝𝐚𝐥𝐚Where stories live. Discover now