پارت 22

43 10 0
                                    

وارد اتاق ییبو شد تو تخت نشستن جان دوبار نگاهی به اتاق کرد به عکس های خودش نگاه می‌کرد ییبو صداش صاف کرد

ییبو: خب میخوام یه چیزی بهت بگم درست دردناکه اما باید بدونی !ولی تو سوالی نداری که بخوای بدونی ؟
جان سرش تکون داد گفت
جان: میشه بگی اون روز قبل اینکه من گم بشم چی شد چرا دعوا کردیم ؟




ییبو که میدونست حتما این سوال میپرسه سرش تکون داد به آرومی گفت
ییبو: خب داستانش طولانی شاید الان بگم یه چیزهای نفهمی اما بعد که همه چیز به یاد آوردی درک میکنی
نفسی کشید ادامه داد





ییبو: من بچه یتیم بودم خانواده نداشتم تا جایی که یادمه اونها مرده بودن مثل همیشه تو کوچه ها ول میگشتم دنبال غذا بودم یه دوستی هم داشتم کریس اونم مثل من بود خانواد نداشت بعضی وقتها باهام دزدی میکردیم تا بتونیم چیزی برای خوردن بخریم تا اینکه با یه مردی به نام مایکل آشنا شدیم اولش باهامون خیلی مهربون بود مدرسه ثبت نامه کرد جایی گرم و نرم بهمون داد یه پسر هم به نام جکسون داشت ما باهام یه زمانی دوست های صمیمی بودیم همه چیز خیلی خوب بود تا اینکه مایکل شروع کرد ازمون استفاده کردن ما بچه بودیم نمیدونستیم اون جعبه های که می‌بریم چین کنجکاوی هم نمی‌کردیم چون فکر می‌کردیم اون آدم خوبی اما......متاسفانه نبود




جان داشت گوش میداد نمیفهمید چرا داره بچگیش تعریف میکنه ییبو سرش پاین بود بلند کرد بهش نگاه کرد ادامه داد





ییبو: تا اینکه یه روز فهمیدم خواستیم فرار کنیم اما نشد بعد دیگه فهمیدم راه برگشتی نیست مجبوریم باهاشون همکاری کنیم زمان اینجوری گذاشت تا منو فرستادن که جاسوسی تو کنم
جان با تعجب بهش نگاه کرد با ناباوری گفت
جان: یعنی تو




ییبو: آره به بهانه دوست یا بهتر بگم عاشق اولش ازت خوشم نمیومد فکر میکردم توهم مثل بقیه تا اینکه یه روز مست کردی دردت گفتی اولش حسی بهت نداشتم اما رفته رفته عاشقت شدم فهمیدم تو آدم سرد و مغرور نیستی بلکه فقد آسیب دیدی زمان گذروندن با تو حرف زدن باهات بهترین حس برام بود تا اینکه یه روز واقعا عاشقت شدم تو یکی دیگه شدی دیگه کم حرف نبودی دیگه اخم نمیکردی خوشحال بودی بهم اعتماد کردی اما من دوبار حالت خراب کردم





به اینجا که رسید سعی کرد بغضش مخفی کنه جان نمیدونست باید چی بگه فقد داشت نگاش می‌کرد با ناباوری گفت
جان: وقتی من فهمیدم جاسوسی چی؟





ییبو نفس عمیقی کشید گفت
ییبو: نابود شدی تبدیل به شیائوجان سرد و خشن شدی دیگه خبری از لبخند نبود دیگه باهام حرف نمیزدی سعی کردم بهت همه چیز بگم اما باور نکردی نتونستم اگه از پیشت نمی‌رفتم اون اتفاق شاید نمی‌افتاد دو روز از اون روز گذشته بود تا اینکه....





forgetfulnessWhere stories live. Discover now