پارت 9

95 19 1
                                    

داشت تو خیابون قدم میزد همه جا ساکت و آروم بود حالش خوب نبود بی هدف داشت راه می‌رفت که دوبار اون پسر دید
چرا باید اینجا باشه خواست توجه نکنه رد بشه بره ولی


ییبو: عه جان گا توهم که اینجایی
جان : چند بار بهت بگم منو‌ اونجوری صدا نزن؟
ییبو با قیافه مظلومانه گفت
ییبو: میشه انگدر بداخلاق نباشی ؟
جان به سردی گفت : نه



ییبو به زور از جاش بلند شد نزدیکش شد جان نگاهی بهش کرد مست شده بود آره مست کرده بود ییبو نزدیکتر اومد دست هاشو رو شونه جان گذشت

ییبو: بهت نمیخوره انگدر سرد باشی دنیا باهات چی کار کرد
جان: از لمس شدن خوشم نمیاد دستت بکش عقب

جان دستش ها کنار زد یکم عقب رفت ییبو هم‌یه قدم جلو‌ اومد جان دوبار اینکار کرد انقدر اینکار انجام دادن که به دیوار چسبید

جان خواست بره که دست های ییبو‌ به دیوار چسبوند چونش گرفت سرش نزدیکتر برد بوسه از خال زیر لبش زد جان نفهمید چی شد تا بفهمه چی شده ییبو بوسیده بودش

جان: این چه کاری بود کردی وانگ ییبو یادت نره با کی داری اینکار میکنی

ییبو چشماش خماری شده بود سرش به گردن جان برد بوسه زد بهش نگاهی بهش کرد چونه دوبار گرفت و با لحن خواستنی گفت

ییبو: میدونستی خیلی دلم میخواد ببوسمت ؟ این چند وقت میخواستم طمع لبت بکشم
جان: وانگ ییبو اگه اینکار کنی من

حرف جان با بوسه ییبو نا تمام موند جان اولش سعی کرد جداش کنه اما نتونست دل بکنه ییبو به بهترین شکل داشت میبوسید زبونش وارد دهنش کرد دستش به پست موهای جان برد

جان نفس کم آورد بود نیاز به  اکسیژن داشت سعی کرد ییبو جدا کنه اما ول کن نبود گاز محکی از لبش زد بالاخره ولش کرد جان نفس نفس میزد نگاهی به ییبو کرد که داشت می‌خندید

جان: چی خنده داره؟‌
ییبو: پسم نزدی یعنی دوستم داری

جان که فهمید چند دیقه پیش چی کار کرد خجالت کشید اون بوسیده بود و راست می‌گفت اون پسش نزد جان با لکنت گفت

جان: تو...تو... نزاشتی یعنی نتونستم وگرنه هولت میدادم
ییبو نیش خندی زد نزدیکترش شد با صدای هاسکی مانندش گفت
ییبو: ولی من میدونم که خوشت اومد
جان:بمیرمم عاشق تو نمیشم


یه لحظه از خواب پرید نفس نفس میزد همه چیز خواب بود دستش به لبش زد زخمی نشده بود نور خورشید نشون میداد صبح شده جان نگاهی به دور اطراف کرده چقدر اینجا آشنا بود براش


جان: وایسا من چجوری اومدم اینجا نکنه کولم کرده ؟ وای نهه


دوبار خودش تو تخت انداخت جاش خیلی نرم بود می‌خواست دوبار بخوابه که احساس گشنگی کرد به شدت گشنه بود از دیشب هیچی نخورده بود

forgetfulnessOù les histoires vivent. Découvrez maintenant