نبود دنیا برایم قابل اهمیت
اما اسمت شد در کنج ذهنم قابل پرستیدن
نمیدانم چیست این مصیبت
کاش باشی تو در واقعیت
کاش نباشی افسانه به دور از حقیقت
چون این هست برای من دردی بینهایت.چند روزی از دیدار دو پروانه میگذشت.پسر سعی در خفه کردن آتش کنجکاویش نسبت به دختر داشت.
اما هر ثانیه که میگذشت جای خفه شدن آتش،آتش شعله ور تر میشد انگار که هیزم به آتش اضافه میشد.
پسر میتونست بفهمه علاقه ای به دختر نداره اما چی باعث شده بود که به سمت دختر جذب بشه؟خودشم دلیل این سوال مسخره شو میدونست اما جواب این سوال مسخره تر از خود سوال بود.با خودش مدام درجنگبود کهمگهمیشه به فردی بخاطر اسمش کنجکاو بشه؟
اون این دلیل مسخره رو هی انکار میکرد.هر چیزی و جایگزین این دلیل قرار میداد تا بتونه نقضش کنه اون حتی حاضر بود خودش رو عاشق دختر بدونه تا شیفته ی اسمش.
نابی.
مگهاولین بار بود که این اسموشنیده بود؟اون بار ها و بارها این اسمشو شنیده بود اما چی این بار و خاص میکرد چی باعث میشد که این یکی از بقیه متفاوت باشه؟شاید جسارت دختر و تحسین میکرد؟
اولین باری بود که از توهین کردن بهش بدش نیومده بود.
درسته،بعد از دیدار اولشون بعد از اینکه از اتاق تمرین خارج شد میتونست به وضوح صداشو بشنوه.شاید اون راست میگفت پسر فقط خودشو الکی دسته بالا گرفته بود.توی مغزش از این شاخه به اون شاخه میپرید از این موضوع به اون موضوع رجوعمیاورد با این حال که موضوعات مختلفی تویمغزش گذر میکردن اما انتهای همشون به دختر متصل میشد.حالا جونگکوک تمام حواسشو از دست داده بود ودیگههیچ کنترلی روی حرکاتش نداشت.
_سونبه نیم؟
جونگکوکآنی به خودش اومد و سرشو به چپ و راست تکون داد.
_چرا چند دقیقه است که به آینه زل زدین؟
جونگکوککه حالا به خودش اومده بود جواب داد:
-من چند دقیقه است که به آینه زل زدم؟
لی سویی دختر صاحب بزرگترین کمپانی مد و فشن کره همون دختری که توی اولین دیدارشون اونو دعوت به نهار کرد، دوباره لب باز کرد:
_بله سونبه نیم انگار چیزی فکرتونومشغول کرده.
پسر حتی میخواست عم نمیتونست اسمشو یاد نگیره اون دختره یکی از پولدار ترین افراد کره بود و بهش گفته شده بود که باید رفتار خوبی باهاش داشته باشه.
اون از نقش بازی کردن متنفر بود اما چون مجبور بود سعی کرد با لبخند جوابشو بده:
-که اینطور.ذهنم مشغول مسائل شخصیم بوده.برای امروز تمرین بسته خسته نباشید.
این بار نابی بود که لب باز کرد :
+ببخشیدا ما الان ۱ ساعته اومدیم اینجا.از ۱ ساعتی که اینجا اومدیم نیم ساعتم نشده که داریم تمرین میکنم ما چند وقت دیگه باید دبیو کنیم اگه توانایی اینو ندارید که مربی ما باشید بهتره بگید تا ما به منیجرمو اطلاع بدیم و مربی جدید برامون بفرستن.
اون میخواست با تهدیدکودکانه جونگکوک را تحریک کند اما پسر که متوجه ی مقصودش شده بود با پوزخند جواب داد:
_من مربیتونمو ترجیح دادم که تمرین برای امروز کافیه.اگهدلت تمرین بیشتری میخواد میتونی بمونی منم بهت تمرین بیشتری میدم.بقیه تونم میتونید برید.
دختر کهمنتظر این نتیجه نبود،با عصبانیت بیشتر شروع به حرف زدن کرد:
+یعنی چی که به من تمرین بیشتری بدی؟تمرین گروهیه همه باید باهم تمرین کنیم تا بتونیم دنسمونو هماهنگکنیم.اگه با این روند پیش بریم نمیتونیم تا یک سال دیگه عم دبیو کنیم.
پسر ریلکس تر از قبل با پوزخندی پهن تر گفت:
-وقتی من میگم تو باید تنها تمرین کنی و بقیه میتونن برن یعنی باید این اتفاق بیوفته.
روش رو به طرف 3دختر دیگه برگردوند و سر لج و لج بازی با نابی ،با لحن تیزی به اون 3 گفت:
-برید بیرون.
3 دختر از اینکهنابی بی دلیل بیشتر تمرین میکرد خوشحال بودند اما با این حال ازش بیشتر از قبل متنفر شده بودن چون اون شانس تنها شدن با مربیه مورد علاقشونو دزدیده بود.اونها که جونگکوک رو کامل شناخته بودن و نمیخواستن با سر پیچی از چشم مربیه سرسختشون بیافتند با سرعت و بی چون چرا از کلاس خارج شدند
جونگکوک به نابی نزدیک تر شد مستقیم توی چشماش زل زد و با صورتی منقبض شده و لحنی جدی گفت:
-شروع کن.
دخترهم که حوصله ی بحث جدیدی نداشت شروع به انجام حرکات کرد.
تمام این مدت پسر توی آینه به حرکات دختر نگاه میکرد.نابی حرکات رو بی نقص و ظریف به عمل در میاورد.
پسر هیچ عیبی نمیتونست پیدا کنه تا بتونه به دختر گیر بده و بتونه نزدیکش بشه و حرکاتش رو اصلاح کنه اون نیاز داشت نزدیک دختر بشه تا بفهمه قلبش حین نزدیک شدن به دختر تند میزنه یا نه.
ارادشو از دست داده بود آروم و آروم به دختر نزدیک شد دست دختر و کشید و به سمت خودش برگردوندش.امروز بار دوم بود که کنترل خودشو از دست داده بود.نمیدونست باید توی این وضع چی بگه.فقط طلبکارانه به دختر نگاه میکرد و فشاردستشو روی بازو دختر بیشتر میکرد.
+چیزی شده سونبه نیم؟
-چرا؟
+دستم درد میگیره میشه ولم کنید؟
-بهمبگوچرا؟
دختر که از درد بازوش بی طاقت شده بود با تقلا غرید
+چی چرا؟
پسر عم که حالا کنترلی روی صداش نداشت با صدایی بلند فریاد زد
-چرا مغزمو مختل کردی؟
پسر بعد از گفتن این حرف انگار که به خودش اومده باشد بازو دختر رو ول کرد و با نگاهی گیج به دور اطراف نگاه کرد جوری کهانگاری تا قبل از این تسخیر شده بود و بدنش تحت کنترل خودش نبود.
دختر هم که منظور حرف جونگکوک رو نفهیده بود گفت:
+یعنی چی که مغزتو مختل کردم؟
پسر که حالا فهمیده بود کار از کار گذشته و گند زده
خواست که حرف دلشو بگه یا واقعا به یه نتیجه ای میرسید یا همه چی بدتر میشد پس لب باز کرد:
-ببین نمیخوام واست سوتفاهم بشه من عاشقت نیستم اما مداوم توی مغزم پرسه میزنی.
دختر با نگاهی مشکوک به پسر رو به روش نگاه کرد و جونگکوککهمتوجه نگاه دختر شده بود دوباره شروع به حرف زدن کرد:
-ببین من جدی جدی عاشقت نشدم حتی بهت علاقمندم نیستم فقط...فقط کنجکاوم اونم نه بخاطر خودت.بخاطر اسمت.
جونگکوک کاملا متوجه حرفا و رفتار بچگونش بود اما چاره ای نداشت.
+بخاطر اسمم نسبت به من کنجکاو شدی؟
-نمیدونم چطوری توضیح بدم چون خودمم هنوز نفهمیدم که چه بلایی سرماومده.
دست دختر و گرفت و کف دست دختر و روی قلبش گذاشت.
-خودت ببین من حتی وقتی نزدیکت هستم قلبم تند نمیزنه.
این نشونه ی اینکه بهت علاقمند نیستم.اما اینکه همش تو ذهنم پرسه میزنی اذیتم میکنه.همش کنجکاوم راجع بت اما نمیدونمچی میخوام ازت بدونم.
نابی که تا به حال هیچ حسی نسبت به جونگکوک پیدا نکرده بود و میشد گفت که تنها حسی که بهش داشت نفرت بود خواست حرفی بزنه اما کلمات در ذهنش میچرخیدند و اون قادر به پیدا کردن کلمه ای درست برای ساخت یک جمله نبود.
نابی از جونگکوک متنفر بود چون حرف اون زیاد توی خوابگاهشون میپیچید و همیشه سر اون دعوا بود و بیشترین دلایلی که با آن مضحکه ی هم گروهیانش میشد جونگکوک بود.اون انتظار این رو داشت که جونگکوک حس متقابلی نسبت بهش داشته باشه اما چرا ؟
چرا باید نسبت بهش کنجکاو باشه.به صورت منطقی
باید جواب سوال دست جونگکوک میبود اما انگار اون نا آگاه تر از دختر بود.
.............
از موقعی که به خوابگاه برگشته بود مدام به جونگکوک فکر میکرد و بخاطر اتفاقی که افتاده بود مدام قلبش برای پسر به تپش در میوفتاد
+پناه بر خدا نابی بست کن اتفاق خاصی نیوفته به این فکرای مسخرت خاتمه بده.چرا هر کس که از آن اتاق تمرین خارج میشد طوریش میشد؟
چه اتفاقی افتاده که قلب نابی برای فردی که ازش متنفر بود به تپش افتاده؟
سرانجام چیست؟عشق نافرجام یا عشقی که به ثمره میرسد؟
آیا عشقی وجود دارد یا همش بازی ای بیش نیست؟هیچ کس نمیداند....
☆☆☆☆☆☆☆
خب گایز اینمممم پارت دوم حتما حتما نظر بدید چون واقعا واسم قابل احترام و ارزشمندهدوم اینکه من قصد نداشتم هیچ شرطی بزارم اما حس میکنم نیاز به حمایت بیشتری دارم تا مشوقی بشه که بخوام پارت جدیدی آپلود کنم
شرط ووت:15امیدوارم از این پارت لذت برده باشی هر انتقادی داشتید حتما حتما بگید
VOCÊ ESTÁ LENDO
𝙊𝙣𝙡𝙮 𝙮𝙤𝙪𝙧𝙨/تنها مال تو
Romanceپیله میکنم به تو تا پروانه شوم. حتی اگه پیله تنگ و تاریک باشد تحمل میکنم تا تولدی دوباره که عشقمون همانند بالهایم زیبا شود. روزی پر میزنم و میرسم به تو تا این جدایی اسفناک به عشقی ابدی تبدیل شود. ندارم غمی در دلم چون میدانم روزی این پروانه« تنها ما...