renarde

831 95 11
                                    

مادر بزرگم می‌گفت دنیا اونقدر پر شده از دروغ که نمی‌شه حقیقت رو پیدا کرد.
من هم دنبال حقیقت نبودم، دنبال حکومت کردن به دروغگو‌ها بودم.
_رنارد_

۱۴ اپریل ۲۰۲۲_سئول
۱۸:۵۰ عصر

بعضی تصاویر برای بعضی از آدم‌ها یادآور کابوس‌هاشونه.
یاد آور ترس و واهمه‌ی دروغینی که ذهن موقع خواب با فریب به روحشون نشون داده.
اون جاده‌ی تاریک جنگلی با درخت‌های سر به فلک کشیده برای جونگکوک همون تصویر بود.
توی اون جاده می‌دوید و فرار می‌کرد از چیزی که نمی‌دونست چیه!
بعد با فریاد از خواب می‌پرید و همه چیز تموم می‌شد.
این بار اما اون مسیر نفرین شده قرار نبود با هیچ فریادی تموم بشه.
اون کابوس رو زندگی می‌کرد.
کادیلاک قدیمی با بیشترین سرعت ممکن جاده‌ی جنگلی رو طی می‌کرد و راننده‌ی وحشت زده‌اش بی‌توجه به تاریکی جاده، قصد توقف نداشت.
عرق سرد روی تیغه‌ی کمرش و صدای دینگ دینگ وهم‌آوری که توی گوش‌هاش می‌پیچید تنش رو به لرز انداخته بود.
احتمالا دردی که شقیقه‌هاش رو می‌فشرد تا چند لحظه‌ی دیگه تبدیل به سرگیجه می‌شد و همین حالش رو بدتر می‌کرد.
یک پنیک عصبی اون هم توی جاده مساوی با مرگ بود.

با ترس نگاهی به آینه‌ی ماشین کرد تا پشت سرش رو برای بار هزارم چک کنه.
ذهن خلاقش عاشق تشدید ترس بود.
عاشق ساختن تصاویر غیر حقیقی، دیدن اون... قاتلش!
با درد شدیدی که توی سینه‌اش پیچید، پیراهن سرخ از خونش رو فشرد.
زخم عمیق نبود اما درد داشت و این درد با حالت تشویش جسم، بدتر جلوه می‌کرد.
همه چیز رو خوب به یاد داشت.
انگار مثل یک تجسم زنده کنارش بود. صدای نفس‌هاش رو حس می‌کرد.

- می‌کشمت جونگکوک!

تصور مرگ‌بار لبخندش رو هنوز پشت پلک‌هاش می‌دید:

- دوستت دارم؟ احمقی‌؟

با دیدن نمای ویلای جنگلی که درست توی لوکیشن مورد نظر بود نفس عمیق کشید.
ساختمان دو طبقه‌ی سیاهرنگ در تاریکی مخوف بود و جونگکوک نمی‌دونست اگر تک چراغ‌های ایوان نبود، قرار بود چطور به خودش دلداری بده که همه چیز درست و سر جاشه.
کادیلاک رو نزدیک پرچین باغچه‌ی فوم‌های سفید نگه داشت و سریع پایین پرید.
نمی‌دونست چند قدم رفت.
اما تن یخ زده و نفس‌های بریده رو جلوی در رسوند.
با دست‌های لرزون زنگ رو فشرد و بعد...
به نگاه متعجب مردی خیره شد که قفل نگاهش روی پیراهن خونیش نشست.

- افسر کی-م نامجون؟

مرد وحشت زده نگاه از تن زخمیش گرفت و به چشم‌های خسته‌ی مهمون ناخوانده‌اش داد.
چهره‌ی نا‌ آشنا و رنگ پریده‌ی پسری که رو به روش ایستاده بود.

- تو کی هستی‌؟ چه بلایی سرت اومده؟

- او-ن می‌خواد منو بکشه‌! کمکم کن.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Sep 30, 2023 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

𝑂𝑛𝑒 𝑠ℎ𝑜𝑡Where stories live. Discover now