بعدِ از دست دادن پدر و مادرش ، توی تصادف چندهفته پیش مجبور بود به انگلیس بره...پیش مادرِ مادرش «مارگریت». جئون جونگکوکِ دورگه ی انگلیسی-کرهای، پسری بود که بعد مرگ پدر و مادرش هیچکس رو بجز مادربزرگش که تو انگلیس زندگی میکرد نداشت...با بغضی که انگار هر لحظه در حال خفه کردنش بود وسایلش رو از توی اون خونه ی تاریک و خالی جمع می کرد. چندتا از کتابای مادرش که به زبان انگلیسی نوشته شده بود رو برداشت. نگاه غمگینی بهشون انداخت. زیرلب گفت:مامان...بابا خیلی دلم براتون تنگ شده
بغضش تبدیل به گریه شده بود...صدای هقهق های بلندش تو خونه ی بزرگ و خالی میپیچید. انگار هیچ چیز نمیتونست قلب داغدارش رو آروم کنه. خودش رو گوشه ی اتاق جمع کرده بود و به اینکه در آینده قراره چه چیزی در انتظارش باشه فکر میکرد. جونگکوک تا حالا مادربزرگش رو ندیده بود چون پدر و مادرش بعد از ازدواج به کره اومده بودن و اونجوری که جونگکوک شنیده بود مثل اینکه چندبار برای دیدن خانواده ی دخترش اومده بود اما کوک خیلی کوچیک بوده و چیزی یادش نمیاد...برای همین استرس داشت. تو همین فکرا بود که زنگ خونه به صدا در اومد. میدونست کی پشت دره. لبخندی زد و سمت در رفت. وقتی درو باز کرد چهره ی عصبانی و کیوت جیمین رو دید.
-کوکی چرا هرچی بهت زنگ میزنم جواب نمیدی؟ مردم از نگرانی
جونگکوک که با دیدن قیافه ی کیوت پسر روبهروش خندش گرفته بود ببخشیدی گفت که جیمین سرشو آورد نزدیک و با دقت به چشماش خیره شد.با نگرانی پرسید: دوباره گریه کردی نه؟
-یکم هیونگ...چیزی نیست
جیمین هوفی کشید و سعی کرد لبخند بزنه:وقتی رفتی اونجا خوش بگذرون باشه؟ میدونم خیلی سخته ولی به اتفاقای اخیر فکر نکن. بابا و مامانت دوست ندارن که تو همش براشون گریه کنی اونا میخوان تو خوشحال باشی.
-اوهوم میدونم...ممنون که به فکرمی جیمین هیونگ
جونگکوک با لبخند گفت و این باعث شد جیمین لبخندِ مهربون همیشگیش رو تحویلش بده: وسایلتو جمع کردی؟ آماده ای که بریم؟ دیرت میشه ها
کوک وارد خونه شد و وسایلشو برداشت:آره آمادم بریم.
سوار ماشین شدن و راه افتادن. جیمین موقع رانندگی ناخن شستش رو میجوید و نگرانی از چشماش سرازیر شده بود. جونگکوک با دیدن این وضع دلشوره گرفته بود:هیونگ چرا انقد نگرانی؟ قرار نیست اتفاقی برام بیوفته که. دارم میرم پیش مادربزرگم.
جیمین دستشو کلافه تو موهاش کشید و گفت:میدونم ...میدونم ولی نمیدونم چرا نگرانم. داری میری یه کشور دیگه اونم با این حالت. کاش میتونستی بیای پیش ما زندگی کنی.
-هیونگ خودتم میدونی که نمیشه. هنوز سنم قانونی نشده که خودم واسه خودم تصمیم بگیرم. در حال حاضر تنها سرپرستم همین مادربزرگمه که تو یه کشور دیگه زندگی میکنه.
جیمین سرشو به طرف جونگکوک کرد: آره راست میگی...فقط خیلی مراقب خودت باش. زود به زود بهم زنگ بزن.
کوک به نشونه ی تایید سرشو تکون داد: باشه...فقط هیونگ به نظرت اون چجوریه؟
-کی؟
جیمین با با قیافه ی سردرگم پرسید که جونگکوک شاکی شد و با اخم نگاهش کرد:منظورم مادربزرگمه دیگه
جیمین بخاطر حواس پرتیش خودشو سرزنش کرد و بعدِ یکم فکر کردن جواب داد: ببخشید حواسم نبود...از اونجایی که خیلی کم اومده به دیدن دخترش احتمالا خیلی بداخلاقه
جونگکوک نگران تر از قبل شد و نگاهشو به بیرون از پنجره ی ماشین داد:واقعا تو دلداری دادن حرف نداری هیونگ
-ببخشید جونگکوکا...زیاد نگران نباش. شاید نمیتونسته بیاد. قبلا میگفتی مامان خیلی از پدربزرگ و مادربزرگت داستان تعریف میکنه ، پس حتما مهربونه که مامان انقدر دوستش داشته
جیمین بیشتر از مادرِ خودش با سارا ، مادرِ جونگکوک وقت میگذروند و همین باعث شده بود سارا رو بیشتر دوست داشته باشه و اون رو مثل مادر واقعیش بدونه. این حرف جیمین جونگکوک رو دلگرم تر کرد و تصمیم گرفت زود قضاوت نکنه. وقتی جلوی فرودگاه رسیدن جیمین پیاده شد و همراه جونگکوک راه افتاد.
-هیونگ لازم نیست بیای...درسته به سن قانونی نرسیدم ولی 17 سالمه. بچه که نیستم. خودم میتونم کارمو راه بندازم.
جیمین لبخندِ نگرانی زد و جونگکوک رو بغل کرد:باشه کوکی. دوباره میگم خیلی مراقب خودت باش. دلم خیلی برات تنگ میشه
قند تو دل جونگکوک آب شد. جیمین ازش بزرگتر بود ولی قدش کوتاه تر بود و همین به کیوتیش اضافه میکرد. کوک متقابلا هیونگشو بغل کرد:منم همینطور جیمینا
جیمین با تعجب به جونگکوک خیره شد و با اخم کیوتش نیشگون آرومی از بازوی کوک گرفت:درسته قدم کوچیکتره ولی بازم ازت بزرگترما
-باشه ببخشید
جونگکوک خندید و با دستش سر جیمین رو ناز کرد و سریع برگشت و دوید.
جیمین با تعجب دستشو روی جایی که جونگکوک ناز کرده بود گذاشت و عصبی داد زد:یاااا جونگکوکاااا
بعدش سریع خندهاش گرفت. دلش برای این شیطنتهای جونگکوک خیلی تنگ میشد. خنده ی قشنگش جاشو با بغض دلتنگی عوض کرد. حالا جیمین مونده بود و جلوی درِ فرودگاهی که کوکیش چند لحظه پیش اونجا بود.
جونگکوک وارد هواپیما شد و سرجاش نشست. دوباره استرسش برگشته بود. ترجیح داد آهنگ گوش کنه. حداقل آهنگ کاری میکرد حالش بهتر بشه. هندزفری رو تو گوشاش گذاشت و آهنگ رو پلی کرد. چشماش رو بست.دوباره دلش برای پدر و مادرش تنگ شده بود. بغضش برگشته بود...بخاطر همین تصمیم گرفت چشماش رو باز کنه. نگاهش رو به بیرون از پنجره داد. ابرهای سفیدی که مثل رنگ های ریخته شده تو آسمون آبی خودنمایی میکردن رو نگاه میکرد تا اینکه کم کم پلکاش سنگین شد و خوابش برد.
کسی که تاحالا ندیده بود...یه پسر روی صندلی وسط باغ یه عمارت بزرگ نشسته بود. وایب خاص و آرامش بخشی مثل شاهزاده های فرانسوی داشت ولی نه...شاید پسر، فرانسوی نبود...جونگکوک خواست جلو بره تا بتونه چهره ی پسر رو بهتر ببینه ولی نمیتونست حرکت کنه. پسر رو صدا کرد ولی انگار صداش شنیده نمیشد...وقتی بیدار شد هواپیما نزدیک انگلیس بود. مگه چقدر خوابیده بود؟ خواب عجیبی دیده بود...اون پسر کی بود؟ چرا اون رو تو خوابش دیده بود؟
تو این فکر غرق شده بود که صدایی به گوشش رسید که نشونه از رسیدنش میداد. بلند شد و به سمت در خروجی هواپیما حرکت کرد...وقتی از فرودگاه خارج شد تاکسی گرفت و آدرس رو به راننده داد. بعد از اینکه ماشین راه افتاد دوباره فکراش برگشتن. فکر اون پسر داشت دیوونش میکرد. تصمیم گرفت به جیمین زنگ بزنه تا هم ذهنش از این فکرا آزاد شه هم بهش خبر بده که صحیح و سالم رسیده. گوشی رو برداشت و خواست زنگ بزنه که ماشین وایستاد. راننده با مهربونی گفت: پسر جون رسیدیم. آدرسی که گفتی همینجاست.
جونگکوک با لبخند تشکری کرد و پیاده شد. جلوی عمارت وایستاد. خشکش زده بود. این همون عمارتی بود که تو خوابش هم دیده بود...امکان نداشت آخه اون تا حالا این عمارت رو ندیده بود و هیچ تصویر ذهنیای ازش نداشت. جلو رفت و زنگ در رو زد. صدای خسته ای جواب داد:کی هستی؟
جونگکوک دست و پاش رو گم کرد و با مِنمِن گفت:م..منم جونگکوک...جئون جونگکوک نوهاتون
تغییر تن صدا نشون از شور و شوق زنده شده ای رو میداد که انگار سالها بود گم شده بود:جونگکوک تویی؟ بیا تو عزیزم
در با صدای بلندی باز شد. وقتی وارد عمارت شد حس آشنایی میکرد. البته تعجبی نداشت...چند ساعت پیش تو خوابش اینجارو دیده بود و همینطور اینجا خونه ی مادربزرگش بود...
راهروی سنگیای که وسط باغ سرسبز بود رو طی کرد و جلوی در سالن عمارت رسید. در باز شد و چهره ی خوشحال و ناشناسی که جونگکوک میدونست کیه ظاهر شد. مادربزرگش اون رو در آغوش گرفت با مهربونی بهش خوشامد گفت: سلام جونگکوک. حالت چطوره؟ چقدر بزرگ شدی.
حقیقتا فکرشو نمیکرد مادربزرگش انقدر مهربون باشه. تصویری که تو ذهنش ساخته بود یه پیرزن بدعنق بود که همیشه اخم کرده بود...همچنین مدام غر میزد و ایراد میگرفت. جیمین درست میگفت که نباید نگران باشه البته اگه اولش که گفت مادربزرگش بداخلاقه رو نادیده گرفت. زن ، دست کوک رو گرفت به داخل سالن پذیرایی هدایتش کرد:نمیدونستم انقد زود میرسی. داشتم برات شیرینی میپختم. احتمالا خسته و گرسنهای. بشین اینجا برات غذا میارم.
جونگکوک پشت میز نهارخوری نشست و با خجالت جواب داد:ممنون مادربزرگ.
زن لبخندی زد و سر کوک رو نوازش کرد:مادربزرگ صدام نزن خیلی رسمی میشه و معذبم میکنه. من اسمم مارگریته ، میدونی که؟ میتونی ماری صدام کنی عزیزم.
احساس میکرد اون حس معذب بودنش خیلی کم شده. جونگکوک متقابلا لبخند زد:چشم ماری. لطفا شماهم منو کوکی صدا کنید. دوستام اینجوری صدام میکنن.
ماری سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد و به سمت آشپزخونه رفت. جونگکوک به فضای سالن پذیرایی نگاهی انداخت. این خونه آرامش عجیبی بهش میداد. همونطور که مادربزرگش گفته بود خیلی خسته و گرسنه بود. سرشو روی میز گذاشت و چشماش رو بست. سعی کرد صحنه های خوابش رو به یاد بیاره...
YOU ARE READING
Renaissance | vkook
Romanceجئون جونگکوک ، دورگه ی انگلیسی-کره ای که بعد از مرگ پدر و مادرش توی یه تصادف ، مجبور میشه پیش مادربزرگ انگلیسیش که توی لندن زندگی میکنه مهاجرت کنه...اما نمیدونه اونجا ، توی زیرزمینِ عمارت مادربزرگش ، چه اتفاقات عجیبی منتظرش هستن...