-چرا احساس میکنم اینجا تغییر کرده...؟ یعنی بخاطر اینه که تو تاریکی نشسته بودم و چشمم عادت کرده بود؟
دستشو روی دیوار های ساختمون اصلی عمارت کشید. با تعجب نگاه کرد. امکان نداشت...سنگ دیوار ها نو شده بود و دیگه خوردگی هایی که بخاطر عمر زیادشون بود وجود نداشت. به سمت راهروی سنگی وسط باغ حرکت کرد. با دیدن صحنه ی روبهروش خشکش زد و قلبش شروع به تند تند زدن کرد. انگار خون توی رگ هاش منجمد شده بود و حرکت نمیکرد. همون صحنه ای که توی خوابش میدید اما... فرق داشت. ایندفعه واقعی تر و...قابل لمس تر. ایندفعه میتونست حرکت کنه. پسری که هر دفعه تو خوابش میدید الان واقعا روبهروش نشسته بود. آروم به سمت پسر قدم گذاشت.
-تو کی هستی؟
جونگکوک با تعجب پرسید که پسر به سمتش برگشت. همون طور که حدس زده بود با اینکه وایب شاهزاده های فرانسوی رو میداد ، فرانسوی نبود. نه....اونم کره ای بود؟ پسر با تعجب جواب داد:منظورت چیه؟ من کیام؟ تو توی عمارت منی بعد از من میپرسی کیام؟این سوال رو من باید بپرسم
عمارت اون؟ ولی مطمئن بود که حدودا تا دوساعت پیش اینجا مال ماری بود. اون پسر کره ای اینجا...توی یه عمارت تو لندن چکار میکرد؟ ولی صبر کن...صاحب این عمارت؟ امکان نداشت که اون شخص تهیونگ باشه. تهیونگ فقط یه شخصیت خیالی بود که مادرش تو ذهنش ساخته بود. با تردید پرسید:ته...تهیونگ؟
-خب آره خودمم...و شما؟
باورش نمیشد این پسر...تهیونگ بود. پسرِ کسی که این عمارت رو ساخته بود. اون واقعیت داره و الان جلوی چشماشه. این فقط یه خوابه مگه نه؟ اگه این واقعی باشه بخواد منطقی فکر کنه تهیونگ مسلما تا الان نباید زنده باشه یا اگرم باشه باید خیلی پیر باشه... نه اینکه مثل یه جوون که حدودا 20 سالشه جلوش واستاده باشه. صدای تهیونگ ، جونگکوک رو از افکارش بیرون کشید: ازت پرسیدم که تو...
ناگهان زبون تهیونگ بند اومد و حالت چهرهش تغییر کرد...
-جونگکوک...تویی؟
حالا پسر زیبایی دیده میشد که بغض کرده و دلش برای بغل کردن پسر کوچیکتر از خودش که دوسال تمام ازش دور بوده تنگ شده. جونگکوک وقتی به خودش اومد فهمید تو آغوش تهیونگ گم شده. صدای گریه های پسر بزرگتر قلب کوک رو به درد میاورد. پدر سنگدلش چطور با اینکه میدونست پسرش چه احساسی داره با بیرحمی تمام اونو از عشقش دور کرد؟
-کوک میدونی چقد دلم برات تنگ شده بود؟
درسته...تهیونگ سالها جونگکوک رو میشناخت و دوستش داشت اما جونگکوک چی؟ به غیر از چندباری که تو خواب دیده بودش ، اولین بار بود که تهیونگ رو میدید. همچنین هنوز تو شوک اتفاقات خیلی عجیبی که براش افتاده بود مونده بود. البته که برای هیچکس این قضیه که یهو به حدودا 100 سال قبل سفر کنی عادی نیست.
-منم همینطور تهته
بنظرش تهته خیلی صمیمی بود و برای اینکه کس دیگه ای رو درگیر این اتفاق نکنه و مجبور نشه ساعت ها توضیح بده که چه اتفاقی افتاده در صورتی که خودشم نمیدونه چی شده...ترجیح داد اینطوری رفتار کنه ولی چرا این پسر انقدر به دل جونگکوک نشسته بود؟ انگار واقعا دلش برای تهیونگ تنگ شده بود. تهیونگ ، کوک رو از بغلش جدا کرد و با لبخند نگاهش کرد.
-خاله کجاست؟
خاله؟ منظورش مامان جونگکوک بود؟ ماری گفته بود سرطان ریه داشته و فوت کرده. سرشو پایین انداخت و آروم گفت: مامانم...
یاد مادر خودش افتاد. بغض گلوشو گرفت و اشک تو چشماش جمع شد. نگاهشو به چشمای پسر روبهروش داد. تهیونگ میدونست که جونگکوک مادرشو چقدر دوست داشته. قطره های اشکی که روی صورت دوست داشتنی کوکی نشسته بود رو پاک کرد. دوباره پسر رو توی بغلش گرفت و با مهربونی شروع به نوازش کردن سرش کرد:من متاسفم جونگکوک. اشکالی نداره...درکت میکنم. گریه نکن باشه؟
این چه حسی بود؟ چرا انقدر از حرفای این پسر آرامش میگرفت؟ چرا دوست داشت تا ابد تو آغوشش بمونه؟ چرا احساس امنیت میکرد؟ توی اون موقع اینا واسش مهم نبود. تهیونگ رو بغل کرد و ناخودآگاه اشکاش شروع به ریختن کرد. انگار دلش میخواست با گریه درد هاش رو توصیف کنه...درد هایی که بعد از مرگ پدر و مادرش تو دلش مونده بود. روحش خسته بود و به نظرش تنها کسی که میتونست اینو ببینه تهیونگ بود.
صدایی از داخل عمارت اسم تهیونگ رو صدا کرد. توجهشون بهش جلب شد و سرشونو سمت صدا برگردوندن. تهیونگ به جونگکوک نگاه کرد و لبخند زد. دستشو روی سر پسر کوچیکتر کشید و گفت: مثل اینکه هیونگ صدام میکنه...بیا بریم تو.
وارد سالن شدن. به جز دکوراسیون ، هیچی با عمارت مادربزرگش فرقی نداشت.
پسر زیبایی به طرفشون اومد. با تعجب به جونگکوک نگاه کرد و پرسید:ته...ایشون کیه؟
جونگکوک تعظیم کوتاهی کرد و مودبانه خودشو معرفی کرد: من جئون جونگکوکم...از آشن....
قبل اینکه کوکی حرفشو کامل کنه پسر با خوشحالی دوباره پرسید:جونگکوک؟
کوک با خجالت سرشو به نشونه تایید تکون داد. پسر گریهش گرفت و یهو بغلش کرد:دلم خیلی برات تنگ شده بود کیوتی.
جونگکوک از تعجب چشماش چهارتا شده بود و به تهته نگاه میکرد. کاملا میشد از چهرهاش خوند که نمیفهمه چه اتفاقی داره میوفته. تهیونگ خندهاش گرفته بود. آروم به شونه ی هیونگش زد و گفت:جین هیونگ چکار میکنی؟ بزار پاشو بزاره تو خونه بعد خفهاش کن
جین ، کوک رو ول کرد و با اخم رو به دونسنگش گفت:خب دلم براش تنگ شده بود. میدونی چند وقت بود ندیده بودمش؟
-چه خبرتونه؟ خونه رو گذاشتید رو سرتون
هر سه تا پسر سرشونو سمت صدا برگردوندن. صدا از بالای پله هایی که به طبقه ی بالا راه داشت میومد. جین با همون ذوق تو صداش جواب داد:یونگی بیا. کوکی برگشته.
چشم های گربهایِ پسری که حالا جونگکوک میدونست اسمش یونگیه گرد شد و بدو بدو از بالای پله ها اومد پایین ، جلوی کوک وایستاد و صورتشو تو دستاش گرفت: کوکی این همه وقت کجا بودی؟ چرا یه دفعه گذاشتید رفتید؟ خاله کجاست؟ اونم اومده یا تنها اومدی؟
برای اینکه حال جونگکوک دوباره بد نشه تهیونگ دست یونگی رو گرفت و عقب کشید: هیونگ الان کوک خستهست. سوال پرسیدن بمونه برای بعد الان باید استراحت کنه.
بعد با صورتش به جین فهموند که جونگکوک رو ببره طبقه ی بالا تو اتاقش. اتاقی که تا دوسال پیش برای کوکی کوچولو و مامانش بود و از وقتی که رفته بودن تهیونگ درش رو قفل کرده بود و اجازه نمیداد کسی وارد اتاق شه چون امید داشت یه روزی جونگکوکی برمیگرده و به اتاقش نیاز داره...امروز همون روز بود. جین سرشو تکون داد و دست جونگکوک رو گرفت:ته راست میگه. حتما خیلی خستهای. بیا بریم اتاقت یکم استراحت کن.
بعد از رفتن اون دوتا تهیونگ سرشو پایین انداخت با بغضی که از ناراحتی بود به چشمای گربهایِ هیونگش نگاه کرد. با تمام وجود سعی میکرد بغضش نترکه:مامانِ کوکی...چیزه...فوت کرده
کلمات تهیونگ ، رو قلب یونگی سنگینی میکرد. قطره اشکی از گوشه چشمش پایین اومد.
بعد از اینکه تو 7 سالگی مادرش فوت کرد ، پدرش با یه زن دیگه ازدواج کرد و یونگی رو ترک کرد...بعد از اینکه خاله و شوهر خالهاش آورده بودنش به لندن...اون با خانمی آشنا شده بود که مهربون تر از خالهی واقعیش بود و اونو مثل پسر خودش دوست داشت...واقعا هم همینطور بود. اون بین جونگکوک و یونگی فرقی نمیذاشت. یونگی همیشه اون رو مثل فرشتهی نجاتش میدید و حالا کسی که حتی از مادر واقعیش بیشتر دوستش داشت رفته بود. احساس کرد که دیگه پاهاش توانایی وایستادن نداره. زانو زد و به اشکاش اجازه ی ریختن داد. تهیونگ هم مثل هیونگش زانو زد و به صورتش نگاه کرد. قلبش با دیدن گریه هاش درد میگرفت. تهیونگ ، یونگی رو اندازهی سوکجین دوست داشت و براش مثل برادر واقعیش بود...دلش نمیخواست ببینه ناراحته ولی از این هم خبر داشت که چقدر مامانِ کوکی رو دوست داشت و براش حکم مادر رو داشت. دستشو جلو برد و اشکاشو پاک کرد:هیونگ...جونگکوک همین الانشم خیلی ناراحته...بی انصافیه اگه ماهم حالمون بد باشه و بهش انرژی منفی بدیم.
یونگی با چشمای قرمز شدهاش به تهیونگ نگاه کرد و سعی کرد لبخند بزنه ولی نمیتونست. با صدای آرومی که انگار از ته چاه شنیده میشه ، باشه ای گفت و بلند شد. احساس میکرد دنیا رو سرش خراب شده بود...اگه حالِ اون اینجوری بود پس یعنی کوکی کوچولوشون الان چه حالی داشت؟ حتما کنار اومدن با این قضیه براش از یونگی خیلی سخت تر بوده...با حرف تهیونگ موافق بود. بنظر خودشم کوکی حقش نبود که با ناراحتی هیونگاش حالش بدتر بشه.
در حالی که سعی میکرد گریه نکنه با قدم های آروم سمت در اصلی سالن رفت و وارد باغ شد. احساس میکرد اون لحظه حداقل هوای آزاد بتونه بهش کمک کنه.
STAI LEGGENDO
Renaissance | vkook
Storie d'amoreجئون جونگکوک ، دورگه ی انگلیسی-کره ای که بعد از مرگ پدر و مادرش توی یه تصادف ، مجبور میشه پیش مادربزرگ انگلیسیش که توی لندن زندگی میکنه مهاجرت کنه...اما نمیدونه اونجا ، توی زیرزمینِ عمارت مادربزرگش ، چه اتفاقات عجیبی منتظرش هستن...