part 2

14 3 0
                                    

مطمئن بود جایی که تو خواب دیده بود همینجا بود. با صدای دلنشین ماری جونگکوک به خودش اومد:کوکی عزیزم خوابیدی؟
سرشو از روی میز بلند کرد:نه بیدارم فقط خیلی خستم...
ماری لبخندی زد و روی صندلی روبه‌روی کوک نشست. سوالای خیلی زیادی تو سر جونگکوک شکل گرفته بود و به نظرش تنها کسی که شاید چیزی بدونه مادربزرگش بود. بخاطر همین تصمیم گرفت ازش درباره ی پسری که تو خواب دیده بود بپرسه:ماری...میتونم یه سوال بپرسم؟
مارگریت با تعجب به جونگکوک نگاه کرد:آره حتما عزیزم
-اینجا به غیر از شما کس دیگه ای هم زندگی می‌کنه؟
‌ زن خنده ی تلخی کرد و سرشو به نشونه نه تکون داد: نه من تنها زندگی میکنم. یه پیرزن تنها...
جونگکوک از جواب ماری تعجب کرده بود:واقعا؟ تو این عمارت به این بزرگی تنها زندگی می‌کنید؟ از کِی؟
ماری موهای سفید رنگ نازکش رو پشت گوشش فرستاد و با لحن آرومی که طرف مقابل رو از حرفاش خسته نمی‌کرد ، جواب داد: از وقتی برایان ، پدربزرگت فوت کرده
جونگکوک غم تو صدای زن روبه‌روش رو حس می‌کرد. می‌دونست که مارگریت ، برایان رو عاشقانه دوست داشته. مادرش ، سارا براش بارها داستان آشنایی این دو رو تعریف کرده بود و کوک عاشق این داستان بود. برایان دستفروشی بود که عاشق دختر یکی از سیاستمدار های انگلیس شده بود و چون مارگریت تنها دختر خانواده بود و خواستگار های خیلی پولداری داشت پدرش با این عشق کاملا مخالف بود. بخاطر همین ماری روزها از اتاقش بیرون نمیومد و غذا نمی‌خورد. در آخر پدرش با مطمئن شدن از واقعی بودن عشقشون با این ازدواج موافقت کرد. سارا لقب رومئو و ژولیت رو برای پدر و مادرش انتخاب کرده بود. جونگکوک روزی که خبر فوت پدربزرگش رسید رو واضح به خاطر می آورد. حال سارا خیلی بد بود و مدام خودش رو سرزنش می‌کرد که چرا با اینکه می‌دونست پدرش مریضه به دیدنش نرفته بود. البته تقصیری هم نداشت...نمی‌تونست بره. مامان جونگکوک پرستار بود و مجبور بود حتی شب ها هم کار کنه...وقتی هم از سرکار برمیگشت سعی می‌کرد وقتش رو به کوک اختصاص بده تا احساس تنهایی نکنه‌ و چون نمی‌تونه مادرش رو در طول روز زیاد ببینه از سارا متنفر نشه یا به کسایی که رابطه‌ی صمیمی‌ای با مادرشون دارن حسودی نکنه.
جیمین هم بخاطر شغل مادرش که مثل سارا یه پرستار بود با جونگکوک آشنا شده بود ولی جیمین اصلا از مادرش خوشش نمیومد چون برخلاف مادر کوک وقتی برمی‌گشت اخلاق خوبی نداشت ، از خستگیش غر می‌زد و کاراش رو می‌نداخت گردن خواهر بزرگتر جیمین ، چه‌یونگ...جیمین هرروز شاهد گریه های چه‌یونگ بخاطر اینکه نمی‌تونه درست درس بخونه یا با دوستاش بره بیرون و خوش بگذرونه بود و همین باعث تنفر جیمین نسبت به مامانش شده بود.
جونگکوک همیشه بخاطر اخلاق خوب و چهره ی بیش از حد زیبای چه‌یونگ ، اون رو به گل رز تشبیه می‌کرد. و برای همین جیمین و کوکی معمولا رزی صداش می‌کردن.
بعد از اینکه جونگکوک غذاش رو خورد ، ماری اتاقشو بهش نشون داد و گفت تا هرکِی که می‌خواد استراحت کنه. بعد از اینکه وارد اتاق شد چمدونش رو روی تخت پرت کرد و خودشم دراز کشید‌. چشماش کم کم بسته شد و متوجه نشد کِی خوابش برد. دوباره همون خواب رو می‌دید. بازم نمی‌تونست تکون بخوره. سعی کرد از راه دور بتونه چهره‌اش رو ببینه... یه پسر که پیرهن سفید با جلیقه و شلوار نسکافه ای پوشیده بود. روی صندلی نشسته بود و کتاب می‌خوند ولی چهره‌اش کامل مشخص نبود.
دوباره بدون اینکه بتونه پسر رو بشناسه از خواب بیدار شد. سردرد شدید گرفته بود. روی تخت دراز کشیده بود و به اینکه چرا این خواب عجیب رو میبینه فکر می‌کرد. از پنجره ی اتاقش ، باغ رو نگاه کرد. صندلی‌ای که تو خوابش ، پسر اونجا نشسته بود کنار راهروی بینِ در جلویی و در ورودی سالن پذیرایی بود. از روی تخت بلند شد و به طبقه پایین رفت. ماری روی کاناپه نشسته بود و داستان می‌نوشت:کوکی بیدار شدی؟ کجا میری؟
-بیرون... می‌خوام یه نگاهی به حیاط بندازم
ماری با تعجب از پنجره به بیرون نگاه انداخت:الان؟ ولی الان که هوا تاریکه
-اشکالی نداره. سریع برمی‌گردم
وارد حیاط شد و به سمت صندلی حرکت کرد. وقتی رسید کمی با دقت نگاه کرد:مطمئنم همینجا بود ولی اون پسر کی بود؟
روی صندلی نشست. ناگهان خشکش زد:ای...این چی بود؟
تصویری جلوی چشمش ظاهر شده بود که انگار یه خاطره بود. کنار اون پسری که تو خوابش می‌دید نشسته بود و باهم می‌خندیدن.
-ولی من اونو فقط تو خواب دیدم. چطوری ممکنه؟
سرگیجه شدیدی گرفته بود. تصمیم گرفت توی باغ چرخ بزنه تا این فکرارو از سرش دور کنه. از روی صندلی بلند شد و به سمت آلاچیق زیر درخت چنار رفت. توجهش به نوشته های روی درخت جلب شد. نزدیک تر رفت تا بتونه نوشته هارو بخونه.
-ت...هیونگ؟جو...نگ..کوک؟
چشماش از تعجب گرد شد. چندین بار کلمات روی درخت رو خوند تا مطمئن شه اشتباه نکرده.
-تهیونگ کیه؟ این اسم منه؟ کی اینو نوشته؟ یعنی کار کی می‌تونه باشه؟
سوالات جدید هرلحظه تو ذهنش ایجاد می‌شد. دوید و خودش رو به سالن پذیرایی رسوند.
-ماری...من...
نفس نفسی که بخاطر دویدن گرفته بود نمی‌ذاشت حرفشو کامل بگه. ماری با نگرانی به جونگکوک نگاه کرد:چرا؟ چیزی شده؟ حالت خوبه؟
کوک نفس عمیقی کشید:اون درخت تو حیاط...منظورم اون درخت چناره
با تعجب پرسید که جونگکوک تایید کرد ، ماری ادامه داد:تا حالا دقت نکردم. زیاد تو آلاچیق می‌شینم و با اون درخت قدیمی حرف می‌زنم ولی تنه‌اش رو با دقت نگاه نکردم. شاید کار سارا بوده.
-سارا؟ مامانم؟
چرا باید کار مادرش باشه. تا جایی که می‌دونست مادرش بعد از ازدواجش به انگلیس برنگشته بود. از کجا می‌دونست که قراره یه پسر به دنیا بیاره و اسمشو جونگکوک بزاره؟ جدا از اون ، تهیونگ کی بود؟
-ماری کسی به اسم تهیونگ می‌شناسی؟
ماری بعد از کمی فکر کردن گفت:چند بار اسمش رو از سارا شنیدم. یادمه وقتی همسن تو بود درباره ی دو نفر خیلی صحبت می‌کرد «جونگکوک» و «تهیونگ». می‌گفت تهیونگ پسر کسیه که این عمارت رو ساخته و ارباب این عمارت بوده...
کوک حرف ماری رو قطع کرد و درباره ی پسر دوم پرسید: و...جونگکوک...؟
مادربزرگش نگاهی به چهره ی سردرگم و کنجکاوش کرد و به سمت کاناپه هدایتش کرد: بشین. من میرم چای بیارم تا دربارش صحبت کنیم.
الان نگرانی ها و سوال‌های توی ذهنش بیشتر شده بود و از قبل بی‌قرار تر بود. ماری با چای برگشت و کنار جونگکوک نشست. با لبخند همیشگیش ادامه داد:خب... سارا مغز رویاپرداز قوی‌ای داشت و داستانای زیادی تو ذهنش می‌ساخت ولی همیشه از دو پسر و عشق بینشون تعریف می‌کرد...تهیونگ و جونگکوک. تهیونگ ارباب این عمارت و جونگکوک ، پسر یکی از خدمتکارای عمارت. سرنوشت این دو رو مقابل هم قرار میده و عشقی بینشون شکل می‌گیره که کسی نمی‌تونه بپذیرتش...عشق بین دو همجنس. اون دوتا هیچوقت نتونستن به هم بگن که چه احساسی دارن. چون یه روز پدر تهیونگ از حس پسرش به جونگکوک با خبر میشه و پسرش رو تا حد مرگ کتک میزنه. بعد...جونگکوک و مادرش رو در ازای پول زیاد به یه روستای کوچیک تو یه جای دور افتاده می‌فرسته و عشقشون زیر خروار ها خاک دفن میشه. بعد از دو سال پدر تهیونگ می‌میره و در طی اون مدت جونگکوک هم مادرش رو که سرطان ریه داشت از دست میده. به همین علت برمی‌گرده لندن ، پیش تهیونگ توی اون عمارت و اون حسی که بهم داشتن دوباره سر باز می‌کنه...ببخشید کوکی ولی بیشتر از این یادم نمیاد...ولی فکر کنم سارا دفترچه خاطراتش رو توی زیرزمین قایم کرده. احتمالا این داستان رو توی اون نوشته باشه.
شنیدن این داستان باعث شده بود به نصف سوالاتش بتونه جواب بده اما سردرگم‌ترش هم کرده بود. یعنی دفترچه خاطرات مادرش می‌تونست کمکی برای پیدا کردن سرنخ بیشتری از جونگکوک و تهیونگ باشه؟
-زیرزمین؟
ماری تایید کرد و لبخند گرمی زد: آره...بعد از شام برو بخواب...الان خسته‌ای. فردا بهت نشونش میدم.
جونگکوک هم متقابلا لبخند زد و سرش رو به نشونه ی فهمیدن تکون داد.
.
.
.
روی تختش دراز کشیده بود و به اون دو پسر فکر می‌کرد. چه سختی هایی کشیده بودن به خاطر عشق مخفیانشون...عشقی که فقط توی قلب خودشون موند... توی همین فکرا بود که خوابش برد. صبح با صدای دلنشین مادربزرگش چشماش رو باز کرد. از خواب دیشب چیزای محوی یادش بود ولی می‌دونست بازم همون خواب رو دیده.
بعد از صبحانه ماری زیرزمین رو به جونگکوک نشون داد. قبل از اینکه به جونگکوک کلید رو بده گفت:کوکی اینجا مال مادرت بود. بیشتر روز رو اینجا می‌گذروند...واسه خودش خیال پردازی می‌کرد و کتاب می‌خوند. همیشه میگفت «من یه دنیای دیگه دارم که اونجا زندگی می‌کنم». احتمالا می‌تونی اونجا دفترچه خاطراتش رو که داستاناش رو توش می‌نوشته پیدا کنی.
جونگکوک لبخندی زد و تشکر کرد. ماری کلید رو به جونگکوک داد و مشت دستش رو برد بالا. زیر لب فایتینگ آرومی گفت و رفت. کوک از این حرکت مادربزرگش خنده‌اش گرفته بود ولی سعی کرد نخنده و آروم در رو باز کرد. در جیرجیر کنان باز شد و گرد و خاک بلند شد. سرفه‌اش گرفته بود. گرد و خاک رو با دست کنار زد تا بتونه فضای داخل رو ببینه. تاریک بود و فقط نور کمی از در که باز بود وارد فضا شده بود و همین باعث می‌شد جونگکوک بتونه دید خیلی محدودی از داخل داشته باشه.
تنها چیزی که می‌دید دیوارهای سنگی با یه میز چوبی کهنه وسط زیرزمین و کنار دیوار ، یه کتابخونه ی شکسته و خالیِ افتاده بود. طرف میز چوبیِ قدیمی قدم برداشت. خاک روی صندلیِ پشت میز رو با دست تمیز کرد و نشست. کشو های میز رو باز کرد و دنبال دفترچه خاطرات گشت. توی یه کشو یه دفتر سفید با قلب های کوچیک صورتی و یه خودکار پیدا کرد. دفتر و خودکار رو برداشت و روی میز گذاشت. دفترچه با یه قفل کوچیک بسته شده بود و جونگکوک نمیتونست بازش کنه.
-این قفله که...
زیرلب با ناامیدی گفت و بلند شد تا دنبال کلید بگرده. به سمت کتابخونه رفت و اطرافش رو نگاه کرد ولی چیزی پیدا نکرد. به اطراف زیرزمین نگاه انداخت. یه کاغذ لای یکی از ترک های دیوار توجهش رو جلب کرد. کاغذ رو برداشت و باز کرد. کلمات عجیبی روی کاغذ نوشته شده بود. دوباره پشت میز نشست و دفترچه خاطرات رو با دقت نگاه کرد. چشمش به نوشته ی پشت دفترچه افتاد.
-«ممکنه بعضی وقت ها ، بعضی کلمات به نظرت مسخره و عجیب بیاد...ولی کافیه با صدای بلند بخونیشون تا به دنیای جدیدی پا بزاری»...؟ منظورش چیه؟
نگاهش روی کاغذ سر خورد. واقعا به نظرش مسخره میومد ولی نوشته رو با صدای بلند خوند. کمی منتظر به قفل دفترچه نگاه کرد. شونه هاش رو بالا انداخت.
-خب...میدونستم الکیه.
دفتر رو داخل کشو گذاشت و تصمیم گرفت بیرون بره. به طرف در رفت و در رو باز کرد. سردردش دوباره برگشته بود. پاشو از زیرزمین بیرون گذاشت و وارد باغ شد. چشمش چون به تاریکی عادت کرده بود بخاطر نور یکم درد گرفته بود. نگاهی به اطراف انداخت. یه چیزی به نظرش عجیب میومد.

Renaissance | vkookWhere stories live. Discover now