جین با جونگکوک بالا بودن و داشتن وسایلی که خاک خورده بود رو جا به جا میکردن. پاتختیای که دست جین بود سنگین بود و همین باعث شد وقتی میخواد سر جاش بزارتش از فاصله ی کمی با شدت به زمین بخوره و گرد و خاکش بلند شه. سوکجین سرفه ای کرد و روبه کوک گفت: ببخشید اینجا انقدر خاک گرفتهست. بعد از اینکه رفتید تهیونگ حتی به خدمتکارا هم اجازه نمیداد بیان تو این اتاق و تمیزش کنن.
جونگکوک لبخندی تحویل هیونگی که امروز باهاش آشنا شده بود داد: نه اصلا اشکالی نداره. ممنونم که کمکم میکنی سوکجین هیونگ
جین هم متقابلا لبخند زد و دوباره مشغول کار شدن. یهو در با شدت باز شد و تهیونگ با دستمال سر سفیدی که به موهاش بسته بود تو اتاق پرید. جین از ترس از پشت افتاد رو زمین با صورتی که از عصبانیت قرمز شده بود تو چشمای ته زل زد و با بلند ترین حالت ممکن داد زد: کیمممم فاکینگگگگ تهیونگگگگ
تو یه لحظه رنگ تهیونگ پرید و دوید که از اتاق بره بیرون: غلط کردم هیونگگگ
جین هم بلند شد و دنبالش دوید. جونگکوک مات و مبهوت به در باز اتاق نگاه میکرد. زیرلب با خودش گفت: چه خانواده ی عجیبی...
بعد در حالی که سعی میکرد نخنده روشو برگردوند تا ادامه ی کارشو انجام بده که صدایی متوفقش کرد: همیشه همینجوریان. نمیدونم این دوتا داداش کِی میخوان بزرگ شن.
این صدا...براش آشنا بود. نه...آشنا نبود ، این صدا رو خیلی خوب میشناخت. طرف صدا برگشت و به پسر نگاه کرد. چشماش از تعجب چهارتا شده بود. کسی که الان میدید واقعا همون بود؟
-ج...جی...امکان ندارهههه
پسر با تعجب بهش نگاه کرد:چی امکان نداره؟...راستی تو کی هستی؟
یعنی چی که جونگکوک کیه؟ میخواست بگه نمیشناستش؟ اخمای کوک توهم رفت: منو نمیشناسی؟
-خب...نه راستش. اولین باره میبینمت. من تقریبا هر روز اینجام ولی تا حالا ندیدمت.
جونگکوک که از قبل گیج تر شده بود یکم سر تا پای پسر رو برانداز کرد: یعنی چی؟ مگه تو پارک جیمین نیستی؟
یونگی؟ همون پسره که شبیه گربه کوچولو ها بود؟ جیمین اونو از کجا میشناخت؟...سرشو به طرفین تکون داد و از اونجایی که سر به سر جیمین گذاشتنو خیلی دوست داشت تصمیم گرفت یکم اذیتش کنه:نه! من تورو خیلی وقته میشناسم. تقریبا از پنج سالگیت...من خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر میکنی میشناسمت چیم چیم...
جیمین سوالی به جونگکوک نگاه کرد: چجوری تو منو میشناسی ولی من تورو نمیشناسم؟ چی دربارهام میدونی؟ لقبمو از کجا میشناسی؟
کوک یکم فکر کرد...اگه زندگی خودش اینجا فرق میکنه پس حتما برای جیمین هم همینطوره ، ولی اخلاقاش چی؟ به هرحال امتحانش ضرری نداره:خب تو پارک جیمینی بعضیا چیم چیم صدات میکنن بعضیا هم موچی. 19سالته. قدت 173 و نسبت به همسنهات کوتاه تری. انگشت کوچیکهات 5/7 سانتی متره و شونه هات 23 سانتی متر و خیلییی کوچولویی. اینم میدونم رو این حساسی که بقیه بهت بگن کوچولو و کسایی که ازت کوچیک ترن هیونگ صدات نکنن ولی خیلی مهربونی و به فکر دوستاتی. بیشتر موسیقی تو سبک کلاسیک گوش میدی و ورزش باله کار میکنی. و همینطور...
-یه لحظه یه لحظه همینجا وایستا. یونگی و هوسوک هم این چیزا رو دربارهام نمیدونن.
جونگکوک ابرویی بالا انداخت و نیشخند زد:بهت که گفتم جیمین-شی.
صدایی از بیرون اتاق اومد که توجه هردو تا رو به خودش جلب کرد:درباره ی چی صحبت میکنین؟
یونگی به چهارچوب در تکیه داد و سوالی نگاهشون کرد. جیمین نگاهشو از رو یونگی به جونگکوک داد و دوباره به یونگی نگاه کرد:عرض شونه های من چند سانته؟
یونگی با چهره ای که نشون میداد به عقل جیمین شک کرده ، جواب داد:من از کجا باید اندازه ی شونه های جنابعالی رو بدونم؟
جیمین شونه بالا انداخت و دوباره پرسید:من رو چه چیزایی حساسم؟
یونگی که دیگه خسته شده بود کلافه گفت:جیمینا سرت به جایی خورده؟ چرا چرت و پرت میپرسی؟
-اون جونگکوکه. یکی از دوستای خیلی قدیمی من و تهیونگ و جین هیونگ
سوالای جیمین تمومی نداشت. میخواست دوباره چیزی بپرسه که یونگی وارد اتاق شد و بازوی جیمین رو گرفت و کشید:بیا بریم تو اتاق خودم. هوسوک منتظرمونه. سوالاتو بعدا بپرس. بزار جونگکوک کارشو انجام بده.
هوسوک؟..اون دیگه کی بود؟ با تهیونگ و جین و یونگی آشنا شده بود ولی هوسوک رو اصلا ندیده بود...یه لحظه ی بعد فقط صدای اعتراض جیمین و باز و بسته شدن در از راهرو میومد. جونگکوک خنده ای از سر رضایت کرد و زیرلب با خودش گفت: تو این دنیا هم سر به سرش گذاشتن حال میده.
سوکجین و تهیونگ بعد از چند دقیقه اومدن. جین اول وارد اتاق شد و ته با همون دستمال سر ولی بهم ریخته تر ، پشت سر هیونگش وارد شد. جین در حالی که تهدید آمیز به تهیونگ نگاه میکرد گفت:حرف بزنی کشتمت.
تهیونگ مثل اینکه دهنش زیپ داشته باشه ، زیپ دهنشو کشید و با دست علامت اوکی رو نشون داد. جونگکوک دیگه نتونست تحمل کنه و شروع کرد به خندیدن. خندیدنِ کوکی برای تهیونگ مثل یه دنیا بود. لبخندی زد و دستشو برد تو موهای پسر کوچیکتر و بهم ریختشون کرد. خنده ی جونگکوک متوقف شد و با لپایی که از خجالت قرمز شده بودن به لبخند تهیونگ نگاه میکرد. جین متوجه خجالت جونگکوک شد و دست تهیونگ رو از سرش برداشت:کیم تهیونگ یا تمرکز کن یا من میدونم و تو. اون دفعه شانس آوردی یونگی واسطه شد فقط موهاتو تونستم بکشم فکر نکن این دفعه ام میتونی قسر در بری.
تهیونگ که داشت با تمام وجود سعی میکرد شیطنت نکنه تا هیونگش عصبانی نشه ببخشیدی گفت و به کارش مشغول شد. حدودا بعد دوساعت کارشون تموم شد و رفتن پایین. تهیونگ و جونگکوک روی مبل لم دادن و سوکجین واسشون شربت آورد. کارشون خیلی سخت و طولانی بود ولی به لطف جین با جوک های بابابزرگیش و شربت خنکی که درست کرده بود ، زیاد خسته نشده بودن. سوکجین یکم از شربتشو خورد به تهیونگ نگاه کرد:بنظرت اون سه تا دارن چکار میکنن؟
-نمیدونم احتمالا شوگا و هوسوک دارن باهم لاس میزنن جیمین هم حرص میخوره
شوگا لقبی بود که تهیونگ موقعی بهش داده بود که یونگی تازه به انگلیس اومده بود. روزی که با مادر تهیونگ رفته بودن بیرون تا خرید کنن.
*فلش بک
دوتا پسر کوچولو بین قفسه های خوراکی میگشتن که پسر بزرگتر وایستاد و به یکی از ظرف های شکر خیره شد:سو...گا؟
تهیونگ به طرف یونگی برگشت و نگاهش کرد...بعد نگاهش رو به جایی که توجه پسر بزرگتر رو جلب کرده بود داد. جلو رفت و دستشو به نشونه نه تکون داد:نه هیونگ «س» خونده نمیشه باید بگی «ش»
یونگی که با دقت به حرف های پسر گوش میداد ، سعی کرد حرفشو تصحیح کنه:پس شوگا؟
تهیونگ خندید و پاهاشو بلند کرد تا به ظرف برسه. ظرف شکر رو چرخوند و گفت:نه شوگا خونده نمیشه. «ر» داره...باید بگی شوگر
ناگهان صدای زنی از پشتشون اومد:چکار میکنید پسرا؟
رزانا ، مادر تهیونگ بود. تهیونگ لبخندی زد و گفت:داشتم به یونگی هیونگ که به شکر میگفت شوگا تلفظ درستشو یاد میدادم
رزانا هم دستشو روی سر پسرش کشید و با لبخندی متقابل جواب داد:یونگی که درست میگه...تو تلفظ کرهای میشه شوگا
ته کوچولو سرشو به نشونه ی فهمیدن تکون داد و زیرلب گفت:آره راست میگی مامان...حواسم نبود
بعد رو به یونگی کرد و با ذوق بچگانه ای گفت:هیونگ یچیزی...میشه شوگا صدات کنم؟
پسر بزرگتر که بخاطر سوال یهویی تهیونگ تعجب کرده بود با صدای آرومی پرسید:شوگا؟
رزانا آروم خندید...صورت یونگی رو تو دستاش گرفت و با لبخند مهربونی گفت:آره بخاطر اینکه یون یون کوچولوی ما مثل شکر شیرینه.
یونگی که از حرف خالهاش ذوق کرده بود ، لبخند لثهایش رو تحویل تهیونگ داد و با ذوق گفت:آره تهته...شوگا صدام کن.
*پایان فلش بک
YOU ARE READING
Renaissance | vkook
Romanceجئون جونگکوک ، دورگه ی انگلیسی-کره ای که بعد از مرگ پدر و مادرش توی یه تصادف ، مجبور میشه پیش مادربزرگ انگلیسیش که توی لندن زندگی میکنه مهاجرت کنه...اما نمیدونه اونجا ، توی زیرزمینِ عمارت مادربزرگش ، چه اتفاقات عجیبی منتظرش هستن...