جین بلند شد و سمت پله ها رفت. وقتی جلوی در اتاق یونگی رسید در زد اما جوابی نشنید بخاطر همین در رو باز کرد و با کیوت ترین صحنهای که تا حالا دیده بود روبهرو شد. یونگی و هوسوک تو بغل هم رو تخت بزرگ یونگی خوابیده بودن و جیمین برعکس خوابیده بود و پاهاش رو اون دوتا افتاده بود.
-چقدر کیوت خوابیدن. هوسوک اونیه که بغل یونگی هیونگ خوابیده؟
جونگکوک در حالی که گردنشو کش میداد که از بالای شونه ی جین بتونه ببینه گفت. انقدر محو اون صحنه شده بود که متوجه اومدن کوک نشد. سوکجین تایید کرد و آروم در رو بست:عا...آره فکر کنم خیلی وقته ندیدیش. پارسال از کره برگشت.
دوباره کسی وارد زندگیش شده بود که اولین بار بود میدیدش ولی باید طوری رفتار میکرد که انگار خیلی وقته میشناستش...با صدای سوکجین به خودش اومد:کوکی تو خسته نیستی؟
جونگکوک سرشو به نشونه تایید تکون داد. جین لبخندی زد و ادامه داد:منم همینطور...کوکی اتاقت هنوز بوی مواد شوینده میده ، اذیتت میکنه. نظرت چیه تو و تهیونگ برید تو اتاق اون بخوابید؟
جونگکوک لپاش سریع قرمز شد:نه نه هیونگ اشکال نداره. من تو اتاق خودم میخوابم. شاید تهیونگ هیونگی خوشش نیاد.
جین با حرکت سرش مخالفت کرد: جونگکوکا بوی زیاد مواد شوینده برات ضرر داره. تهیونگ هم غلط میکنه مخالفت کنه.
به جونگکوک فرصت حرف زدن نداد و دستشو گرفت و به طرف پایین پله ها رفت: تهیونگ...جونگکوک خستهست. اتاقشم هنوز بوی مواد شوینده میده نمیتونه اونجا بخوابه. بخاطر همین تو اتاق تو میخوابه.
تهیونگ با تعجب رو به جین گفت:ات..اتاق من؟
با همون نگاه متعجبش جونگکوک رو که لپاش قرمز بود از نظر گذروند و دوباره به هیونگش نگاه کرد:باشه
با تردید گفت و از جاش بلند شد. به طرف اتاقش رفت و جونگکوک پشت سرش راه افتاد.
وقتی وارد اتاق شدن ، کوک برای یه لحظه خشکش زد. بوی چرم و قهوه فضا رو گرفته بود و روی دیوارا عکسایی از خیابونای فرانسه بود. اتاق تم قهوه ای داشت و رنگ های قهوه ای متفاوت که ترکیب قشنگی درست کرده بودن کل اتاق رو پوشونده بودن. ناخودآگاه آروم گفت:خیلی قشنگه
تهیونگ لبخندی زد و تشکر کرد:کوکی اگه تو این لباس اذیت میشی میتونی عوضشون کنی
و بعد به کمدی که گوشه ی اتاق بود اشاره کرد. جونگکوک به سمت کمد رفت و درش رو باز کرد. از تعجب چشماش گرد شد. تا حالا تو عمرش از نزدیک انقدر لباس ندیده بود. یه بلوز سفید و شلوار مشکی گشاد برداشت. خواست لباساشو در بیاره که با خجالت نگاهی به تهیونگ انداخت. تهیونگ سریع روشو برگردوند و گفت:هرکی تموم شد بگو
کوک سریع لباساشو عوض کرد و خودشو رو تخت انداخت:تموم شد...
تهیونگ لبخندی زد و تصمیم گرفت برای اینکه خستگیش در بره ، بره حموم. جونگکوک چشماشو بست و طولی نکشید که به خاطر خستگی زیاد خوابش برد.
بعد از نیم ساعت کوک با صدای آهنگ خوندن ته از تو حموم بیدار شد. بلند شد و رو تخت نشست. چشماشو با دستاش مالید و ساعتو نگاه کرد...خیلی نبود که خوابیده بود ولی بنظرش همین قدر بس بود...چون اگه الان زیاد میخوابید ، شب اذیت میشد و خوابش نمی برد. صدای باز شدن در حموم توجه کوک رو به خودش جلب کرد و باعث شد نگاهش رو به اون طرف بده. وقتی در باز شد با دیدن ته ، جیغی کشید و از رو تخت از پشت روی زمین افتاد. تهیونگ هم با جیغ جونگکوک داد زد:وا ده فاکککک؟
سریع دوباره داخل حموم برگشت. صورت کوک کاملا قرمز شده بود. بلند شد و دستاشو جلوی صورتش گرفت. تو دلش با خودش گفت: م...من الان...تهیونگ رو لخت مادرزاد دیدم...؟
با دوتا دستاش توی سرش میزد تا صحنه چند لحظه ی پیش رو فراموش کنه...اما اون پایین یچیز دیگه رو نشون میداد: لعنتی...چرا انقدر بزرگ بود...؟
دوباره قرمز شد و احساس گرما میکرد: اصلا چرا دارم به این فکر میکنمممم؟؟ جئون جونگکوک آروم باش نفس عمیق بکش...
تهیونگ پشت در حموم نشسته بود. با کف دست محکم روی پیشونیاش زد:فاک..آخه چرا باید یادت بره که اون تو اتاقته؟...وای میخوام محو شم.
بعد از اینکه فکر کردنِ زیاد از حد مخشو خورد ، سریع لباساشو پوشید و بیرون رفت. جونگکوک اونور که پشت به تهیونگ میشد ، به تخت تکیه داده بود و سرشو رو زانوهاش گذاشته بود. تهیونگ مردد سمتش رفت و آروم به شونهاش زد:چیزه... جونگکوکا...ببخشید من عام...یادم رفته بود تو توی اتاقمی و فکر نمیکردم به این زودی بیدار بشی. من...
تهیونگ با دیدن صورت کوک تعجب کرد. صورتش که عین لبو شده بود ، کاملا داد میزد که کامل همه چیو دیده. سعی کرد لبخند بزنه و با اینکه حقیقتو میدونست تصمیم گرفت حرف جونگکوک رو باور کنه تا یکم از خجالتش کم بشه: میدونم کوکی باور میکنم. فقط یه سوال...گرمته؟ صورتت گل انداخته.
-آره...نه چیزه من فقط خب...به شکم خوابیدم اِاِ... صورتم رو تخت بوده قرمز شده...آره
جونگکوک سریع جواب داد و با تعجب به تهیونگی که از خنده رو زمین پخش شده بود نگاه میکرد. دستپاچه شده بود و نمیدونست چکار کنه.صداشو کمی بلند کرد: چرا داری میخندییی؟ راست میگممم
تهیونگ خندهشو متوقف کرد و با لبخند به کوکی نگاه کرد: میدونم. فقط...خیلی کیوتی
لپای جونگکوک از خجالت قرمز تر شد و با اخمی که بین ابروهاش نشسته بود ، آروم با مشت به بازوی ته زد. تهیونگ دستشو لای موهای جونگکوک برد و بهم ریختشون کرد و بلند شد:خوب خوابیدی؟ دیگه خسته نیستی؟
-خسته که آره هستم ولی اگه الان زیاد بخوابم نمیتونم شب بخوابم.
تهیونگ خودشو روی تخت پرت کرد و کش و قوسی به خودش داد:نگران اون نباش. جین هیونگ انقدر ازمون کار میکشه که اگه دو روزهم بخوابیم بازم شب موقع خواب بیهوش میشیم
بعد از حرفش پلکاشو بست. تهیونگ کنارش دراز کشید و صورتشو به طرف صورت جونگکوک کرد. تمام اجزای صورتشو آنالیز میکرد...چشماش ، مژههاش ، ابروهاش ، بینیِ کیوتش ، لپاش...چشمای تهیونگ روی لباش بی حرکت موند...لبای نازک و خوش فرمش. آروم صدا زد:کوکی...خوابیدی؟
ولی جوابی نشنید. بی انصافی بود اگه وقتی که خوابه ببوستش؟ صد در صد آره. به هرحال رضایت جونگکوک هم مهم بود. فقط آروم زمزمه کرد: کوکی. خیلی دوست دارم...خیلی بیشتر از اون چیزی که حتی فکرشو کنی.
بعد بوسه ی کوچیکی روی بینی جونگکوک گذاشت و روشو برگردوند.
این چه حسی بود؟ چرا قلبش بعد از اون حرف و بوسه اینجوری میکرد؟ احساس میکرد هر لحظه ممکنه قلبش از سینه اش بیرون بزنه. وقتی مطمئن شد تهیونگ روشو اون طرفی کرده چشماشو با احتیاط باز کرد. مردمک چشماش میلرزید. دوباره لپاش میسوخت. چشماشو بست ولی فکر کردن به حرفِ تهیونگ نمیذاشت بخوابه. میدونست تهیونگ ، جونگکوک رو دوست داره ولی اون ، کوکی کوچولوی داستانی نبود که یه روزی مادرش برای ماری تعریف کرده بود و این وسط حس خودش بیشتر از همه گیجش میکرد...
.
.
.
-کوکی...بیدار شو
جونگکوک که هنوز ویندوزش بالا نیومده بود چشماشو باز کرد:ساعت چنده؟
تهیونگ ساعت مچیش رو نگاه کرد و جواب داد:ساعت تقریبا پنجه
-چقدر خوابیدم؟
دوباره تهیونگ نگاهشو به ساعت داد و حساب کرد: فکر کنم نزدیک 4 ساعت
بعد از شنیدن جواب سوالش چشماش نزدیک بود از حدقه بیرون بزنه:چیییی؟ چهار ساعت خوابیدم؟
با تایید ته سریع بلند شد و سمت دستشویی رفت. تا حالا نشده بود بعد از ظهر بیشتر از دو ساعت بخوابه. بعد از شستن دست و صورتش بیرون اومد. یکم با خودش فکر کرد:چند ساعته اومدم اینجا؟ ماری حتما نگرانم شده.
یهو با دست محکم زد رو پیشونیش و داد زد:خاک به سرم. به جیمین زنگ نزدمممم.
تهیونگ با تعجب نگاهش کرد:جیمین؟ چرا باید بهش زنگ بزنی؟ اون که تا دو ساعت پیش اینجا بود...فردا هم دوباره اینجا پلاسه ولی تا جایی که میدونم اولین بار بود همو میدیدید...انقدر سریع صمیمی شدید؟
جونگکوک نگاهی به تهیونگ انداخت و سمت کمد رفت. لباسایی که تنش بود رو با لباسای خودش عوض کرد و در حالی که داشت از اتاق بیرون میرفت گفت:ببخشید وقت ندارم توضیح بدم. من باید برم بیرون.
از پله ها پایین رفت و عرض سالن پذیرایی رو روبهروی چشمای گرد شده از تعجب جین ، سریع دوید تا خودشو به زیرزمین برسونه. میدونست جیمین قراره پارهاش کنه که چرا از دیروز بهش زنگ نزده ولی نمیتونست داستان اینجا رو انقدر زود بهش بگه. وقتی وارد زیرزمین شد به طرف کاغذی که همون حروف چرت و پرت -یا بهتر بگیم حروفی که جونگکوک اول فکر میکرد چرت و پرتن- روش نوشته شده بود ، رفت. وقتی اونارو خوند ، دوباره سردرد گرفت اما اهمیتی نداد چون موضوع مرگ و زندگی درمیون بود. خودشو به سالن پذیرایی عمارتی که الان ، همون عمارت زمان حال بود ، رسوند. با دیدن مادربزرگش لبخند زد: ببخشید ماری که انقدر دیر اومدم.
مارگریتا با سردرگمی نگاهش کرد: چرا دیر اومده باشی؟ هنوز ده دقیقه نشده اون پایینی.
منظورش از ده دقیقه چی بود؟ ساعت ایستاده ای که گوشه ی سالن ، کنار مبلمان بود رو نگاه کرد. ساعت تقریبا 9 و ده دقیقه صبح بود. مطمئن بود که تهیونگ بهش گفته بود ساعت 5 بعد از ظهره. یعنی اون همه مدت که اونجا بود فقط چند دقیقه اینجا گذشته؟ به ماری نگاه کرد. مطمئن بود میتونست بهش اعتماد کنه اما یچیزی اذیتش میکرد:ماری میتونم یچیزی بهت بگم؟
ماری با لبخند جواب داد:بگو عزیزم. میشنوم.
-من...تونستم به اون دنیایی که مامانم میگفت برم.
لبخند ماری محو شد و جاشو به تعجب داد:منظورت چیه...؟
نمیدونست جچوری بگه که مادربزرگش فکر نکنه دیوونه شده. آب دهنشو قورت داد و سعی کرد هرچی اتفاق افتاده رو بگه:خب...من بعد از اینکه تو رفتی یکم تو زیرزمین گشتم. دفترچه خاطرات مامان رو پیدا کردم ولی قفل بود. دنبال کلیدش گشتم...پیداش نکردم ولی یه کاغذ پیدا کردم که چندتا کلمه ی عجیب روش نوشته شده بود...وقتی دوباره دفترچه رو برداشتم متوجه شدم یه چیزی پشتش نوشته شده. درست یادم نیست...فکر کنم نوشته بود بعضی چیزا ممکنه بی معنی باشه ولی با صدای بلند بخونشون...یه همچین چیزی. فکر کردم احتمالا قفل دفترچه رو باز کنه ، اما وقتی دیدم هیچ اتفاقی نمیوفته تصمیم گرفتم بیام بیرون. وقتی اومدم بیرون متوجه شدم یچیزی تغییر کرده ، دیوار های ساختمون دیگه قدیمی نبود و من اونجا...تهیونگ رو دیدم...
YOU ARE READING
Renaissance | vkook
Romanceجئون جونگکوک ، دورگه ی انگلیسی-کره ای که بعد از مرگ پدر و مادرش توی یه تصادف ، مجبور میشه پیش مادربزرگ انگلیسیش که توی لندن زندگی میکنه مهاجرت کنه...اما نمیدونه اونجا ، توی زیرزمینِ عمارت مادربزرگش ، چه اتفاقات عجیبی منتظرش هستن...