تخت خواب چوبی زیر کشتی جایی بود که بعد از یک طوفان وحشتناک، کمی تا حدودی به ملوان آرامش میداد. لایه های مزخرف و مختلف لباساشو باز کرد و با آخرین پارچه سفید تنش روی تخت نشست. این سفر لعنت شده بود.
نگاهش توی اتاق خالی و چوبی که بوی دریا همه جاشو گرفته بود، میچرخید و به این فکر میکرد که آیا آخرین روز رسیدن به ساحل رو قراره راحت بگذرونه یا یک طوفان مسخره دیگه میخواد تن مردای کشتی رو بلرزونه.
سهون خسته بود. صادقانه با خودش فکر میکرد شاید برای همیشه دریا و کشتی و بادبان بس بود! شاید برای همیشه باید این شغل خانوادگی رو تموم میکرد. از کشتی پیاده میشد و دیگه برنمیگشت.
خودش که اینو میخواست ولی بعید میدونست ملکه هم همینو بخواد. برای دریاهای سرزمینش نسل به نسل، اجداد خودش نگهبان بودن و کی میخواست جای سهون رو بگیره؟
شونه چوبی رو از صندوقچه پایین تخت برداشت و تلاش کرد گره موهای خیسی که شوری دریا داشت رو باز کنه. سهون خسته ولی همچنان آراسته بود. اون نگهبان دریاهای سرزمینش بود و چه چیزی شایسته تر از آرایستگی؟
نگاهش به لباسهای خیس توی تشت کنار پاش بود و شونه رو بین موهاش حرکت میداد. قرار بود بعد از سه سال، بالاخره بره و در سکوت و سکون قصر، گوشه اتاق خودش استراحت کنه. قرار نبود تا مدت طولانی دریارو ببینه و نیاز به دوری از فشار داشت.
آخرین روز حرکت کشتی بود و سهون بعد از خواب نه چندان خوبی، با لباسهای که دیگه شوره نمک دریا نداشت و موهای دوباره براق از تمیزی، روی سکان ایستاده بود. دستاش رو پشتش برده بود و به ساحل و بندری که انتظارش رو میکشید، چشم دوخته بود. برگشت به خونه ای که نبود. ایرادی نداشت که یه فرمانده نیروی دریایی نمیتونه به خونه بره. قصر با همه حس مزخرف و جو غیردوستانش، برای سهونی که خسته بود، از هرچیزی که الان داشت، بهتر بود.
مردی که بوی عرقش همیشه سهون رو آزرده میکرد اما عملکرد خوبش اونو کنار مرد تمیزی مثل خودش نگه میداشت، سمتش اومد و گفت:
+ فرمانده! زخمی ها آماده حرکت با قایق به سمت ساحلن. بارها رو به ترتیب وزن برای تخلیه چیدیم و اتاقها خالی شدن. یک پنجم افراد در کشتی مستقر و بقیه آماده هستن بعد از برگشت قایق، به ساحل برن. چند نفر بذارم برای تخلیه بار؟
سهون بدون اینکه نگاهشو به مرد سالخورده کنارش بده، با صدای همیشه محکمش گفت:
- کشتی ای که سه سال پیش حرکت میکرد، ۲۰۰ نفر افرادشو برد و حالا داره ۷۰ نفر برمیگردونه. جنازه هارو داخل آب انداختیم و فقط بارهایی که تونستیم سالم نگه داریم، باقی مونده. چی برای تخلیه داریم دقیقا؟
مرد از شرمندگی کلام ملوان کم سن اما با تجربه، سکوت رو ترجیح داده بود. جنگ و دفاع از آبها همین بود. اگر تدبیر ملوان توی ذخیره مواد غذایی تو غارهای جزایر نبود، همین ۷۰ نفر هم از دست رفته بودن. اون نباید بار شرمندگی رو به دوش میکشید. جنگ برای از دست دادن بود و دستاوردهاش مزه خون میداد.
YOU ARE READING
Reincarnation In The Murder Shop(Manhunt)| تناسخ در مغازه قتل(شکار انسان)
Mystery / Thrillerداستان دنیایی که قاتلاش، قهرمانان ملی کشور حساب میشن. مغازه قتلی که توی خودش ۱۲ نفر رو جا داده تا بشن بهترین قاتلای کشور. از بین اونا هیچکس نمیدونه داستان زندگی قبلیشون چی بوده جز رییس... اون تنها کسیه که میدونه زندگیش چجوری بوده و چرا اینجا تناسخ ک...