خودش رو کنار قسمت جنوبی قصر پیدا میکرد. جایی کنار چشمه آب گرم قصر با تمام گیاه های بلند و نور آفتابی که ازش رد میشد. سهون خودش رو گول نمیزد. برای اون چشمه و صحنه زیبایی که خلق میشد اونجا نبود. سهون بخاطر نوازنده اونجا بود. نوازنده ای که اگر شانس باهاش یاری میکرد، گه گداری در ایوان قصر، کنار چشمه، و یا در سکوهای سنگی پایین پنجره ها پیداش میکرد.
هیچ حرفی رد و بدل نشده بود. نوازنده همیشه غمگین بود و سهون برای شکافتن این غم شجاعتی پیدا نمیکرد. از دور میپایید که موهای مواج نوازنده چطور در آغوش آن بند بلند محصور شده بودند.
در تنهایی سایه دیوارهای قصر نگاهش میکرد و به صدایی گوش میداد که وجود نداشت. نوازنده هیچ صدایی جز نواختن تولید نمیکرد. حرفی نمیزد و اگر خلوت و تنهایی نبود، بیرون از اتاقش پا نمیذاشت.
سوهو عادت کرده بود به نواختن. ازش متنفر شده بود اما اینکه تنها اثر زندگی آزادش همین نواختن بود، اونو مجاب میکرد تا نواختن رو فراموش نکنه.
باید خوش شانس میبودی تا وقتی داری رد میشی صدای نواختنش رو بشنوی. اما ملوان جوان هیچ اعتقادی به شانس نداشت. دنبال دلش راه افتاده بود و آن را زیر انگشتان ظریف و سفید روی پیانو پیدا کرده بود. سهون دلش را بند آن آدم زیبای کم حرف و ارزشمند دیده بود و یکبار برای همیشه میخواست که قهرمان چیزی بجز دریا باشد. دریای کوچک سهون همان موج مشکی رنگی بود که از پشت نوازنده روی شونه هایش میریخت.
شونه چپش رو به دیوار سنگی تکیه داده بود و ایستاده بود و سایه نواختن پیانو و پیانیستش رو نگاه میکرد. چشمانش بی اختیار بسته و پشت سیاهی رویا، به آهنگ گوش میداد. همیشه آرامش آهنگ های نوازنده باعث میشد از حرکت و تقلا دست بکشه و برای لحظاتی غرق آرامش بشه.
رویا میدید و این از همه خوابهای لذیذش بهتر بود. رویایی که با آهنگ نوازنده استارت میخورد. جلو رفت و شونه های ظریفی که به چشمش میخورد رو تکونی داد. نوازنده برگشته و سهون با دیدن صورتی که تمام تنش دستور نوازش بهش میداد، دستش رو تا انگشتاش کشید و بعد بدون حرفی به سمت جایی برد و نوازنده بی حرف دنبالش راه افتاد. سهون خوب میدونست کجا میره. نوازنده رو به سمت کشتی سفید رنگش کشید و رو بهش که ساکت بود گفت:
- خوب به تصویر پشت پنجره نگاه کن. اون کشتی سفید رنگ رو میبینی؟
منتظر به نوازنده چشم دوخت و وقتی نگاه دوخته شدش به کشتی رو دید گفت:
+ اون کشتی منه. تا قبل دیدنت، مشکی بود. حالا که دیدمت سفیدش کردم. این کاریه که تو با قلبم کردی.
منتظر لبخند نوازنده موند و وقتی واکنشی ندید گفت:
+ روی عرشش یه پیانو داره.
نوازنده همونجور خیره به کشتی به دنبال پیانو میگشت که سهون گفت:
+ از نظر من پیانو با تو تعریف و معنی میشه. هرجایی پیانو باشه باید نوازنده هم باشه. تو باید کنار پیانویی باشی که برای تو ساخته شده... یعنی روی عرشه. آدم همیشه باید هرچیزی رو ببره پیش صاحبش و اینجا، تو صاحب دوتا چیز هستی.
YOU ARE READING
Reincarnation In The Murder Shop(Manhunt)| تناسخ در مغازه قتل(شکار انسان)
Mystery / Thrillerداستان دنیایی که قاتلاش، قهرمانان ملی کشور حساب میشن. مغازه قتلی که توی خودش ۱۲ نفر رو جا داده تا بشن بهترین قاتلای کشور. از بین اونا هیچکس نمیدونه داستان زندگی قبلیشون چی بوده جز رییس... اون تنها کسیه که میدونه زندگیش چجوری بوده و چرا اینجا تناسخ ک...