بچه که بودم، مامانم هرشب ماه رو بهم نشون میداد، در مورد ستارهها برام میگفت و من با شمارش اونا خوابم میبرد. فکر میکردم اون این چیزها رو برام تعریف میکنه چون دوست داره من فضانورد بشم، ولی نه... اون در حقیقت داشت تمام این مدت از سرنوشت شومی که مثل شب روی زندگیم سایه انداخته بود حرف میزد.
صدای پیجر تو کل راهروهای بیمارستان پیچید: دکتر کالین به پذیرش! دکتر کالین به پذیرش!
نگام رو از قرص ماه کامل توی آسمون برداشتم و لیوان یه بار مصرف قهوه رو پرت کردم تو سطل آشغال و دست توی جیب راهی پذیرش شدم.
اینجا یه بیمارستان خصوصی تخصصی جراحی تو جنوبیترین شهر ایالت آلاسکا، آنکوریج بود. تنها مرکز اهدای عضوی که توی این ایالت وجود داشت.
معمولا فقط جراحیهای سنگین اینجا انجام میشد و چیزی به اسم اورژانس نداشتیم. و من این شهر و این بیمارستان رو به خاطر همین آرامشی که داشت دوست داشتم. البته تا امشب که همه چیز یهویی عوض شد.
نیمه شب بود، ولی دوتا مریض تصادفی که ایست قلبی و تنفسی داشتن رو به اینجا منتقل کرده بودن. یکی از اینترنها (کارآموز) که درحال ویزیت مصدومها و اقدامات اولیه بود بلافاصله سراغم و گفت: دکتر... دو مورد مرگ مغزی رو برامون فرستادن که کارت اهدای عضو دارن!
سریع از سر راهم دادمش کنار و رفتم بالا سر دختری که سر و صورتش پر از خون بود و گردنش با یه آتل بسته شده بود. با هزار بدبختی این دختر 23 ساله رو از ایست قلبی نجات داده بودن. کلی لوله و دم دستگاه بهش وصل بود.
از رزیدنت بخش مغز و اعصاب که کنارم بود درحالی معاینهی اون دختر بود پرسیدم: میخواین اعلامش کنین؟
رزیدنت: خیلی زوده واسه اعلام کردنش، ولی تجربهی ما میگه امکان برگشت همچین مریضی با این صدمه مغزی تقریبا نزدیک به صفره.
پرسیدم: اون یکی دیگه چی؟
و بعد رفتم بالا سر پسری که همراهش بود. رزیدنت بخش مغز و اعصاب گفت: این یکی 25ساله است و انگار دوست پسری، نامزدی، چیزیش به نظر میرسه. اون هم به علت ضربه مغزی، سطح هوشیاری پایینی داره. ولی...
سرم رو بلند کردم. رزیدنت کمی من من کرد و بعد گفت: بین خودمون بمونه... ولی میشه بهش امید داشت.
با اخم گفتم: پس چرا براش مرگ مغزی اعلام کردن؟
رزیدنت: شاید چون اون کارت اهدای عضو داره و مرکز به طور خودکار از تمام اون مراحل اداری و قانونی به راحتی میتونه رد شه.
آخ که رئیس این مرکز چه آدم حرومزادهایی بود!
آهی کشیدم و نگاهی به حلقههای سِت توی دستشون انداختم و گفتم: احتمالا فرم اهدای عضو رو خودشون دوتایی به نیت عشقی که بهم داشتن پر کردن.
YOU ARE READING
Theta | تتا 🔞
Fanfiction❞ من قلب ندارم، تویی که توی سینم میتپی... ❝ لونا کالین، رزیدنت بخش قلب یه بیمارستان تو شهری در آلاسکاست. جایی که زادگاه گرگینههای اصیل به اسم هیونثـه. نژادی که به عنوان خدایان ازشون یاد میشه و ظهور تکتک شون وعده داده شده. "تِتا" نهمین گرگ زاده ش...