.............لونا.............
از روی تختش بلند شدم و ایستادم. کیف و گوشی پزشکیم رو برداشتم و گفتم: پس...
به زور ادامه دادم: فعلا... شب بخیر...
جوابش بهم یه نگاه خیره و یه فاکینگ لبخند لعنتی بود. دلم میخوست بهش بگم "ببندت اون دهنتو عوضی! دیگه هم حق نداری اینطوری بِر و بِر نگام کنی!" ولی تمام خشمم در نهایت فقط تبدیل شد به پوف شدن نفس گرفتار توی سینهام، و پشت کردن بهش.
مجبور نبود باهام انقدر خوب رفتار کنه، وقتی منو نمیخواست. اون فقط با این کارها نمک به زخمم میزد و آتیش به جونم مینداخت. هیچ فایدهی دیگه نداشت.
هرچند... اون منو میخواست، فقط خوب میدونست که من نمیتونم از پس همچین رابطهایی بربیام. خب حقم داشت. چون من فقط اونو داشتم، ولی اون...
آهی کشیدم و دونه دونه دخترایی که تو همین یه روز باهاش دیده بودم رو دوباره مرور کردم. لامذهب یه دونه تکراری هم توشون نبود. پس اگه این وضع رو واسه هر روز در نظر میگرفتیم، میشد یه لیست بلند از اونا درست کرد.
که خب... اسم من لا به لای اونا خیلی زود گم و گور میشد!
سری تکون دادم و بیتوجه به نگاههاش که هنوزم روی من بود، با ناامیدی از اتاق بیرون اومدم. عجب بساطی بود. پاهام به رفتن راضی نمیشد، دلم نمیخواست دوباره فرار کنم، من میخواستمش؛ اون خندههای قشنگشو، شیطنتهاشو، چشمای گرم و مهربونشو... همه و همه جزو ممنوعههای من بودن که میخواستمشون و نمیتونستم ازشون بگذرم. ولی...
یه لحظه به ذهنم فرما ایست دادم!
نه. نباید به ادامهی این ولی فکر میکردم. دلم میخواست به اون قسمت ذهنم وارد بشم. نه! نباید در اون اتاق ذهنمو باز کنم چون توش فقط پر از درد و عذابه. نه... این فقط یه راه داره...
قبل از اینکه جرئتمو از دست بدم، دوباره برگشتم و در اتاق تهیونگ رو باز کردم و رفتم تو. دیدمش که تو همون حالت نشسته، سرشو به عقب تکیه داده و چشماشو بسته. اما وقتی صدای در رو شنید سرشو بلند کرد. از دیدن دوبارهی من تعجب کرد. اخماشو تو هم کشید و گفت: چی شده دکتر؟
سری تکون دادم و زیرلب گفتم: من...
تهیونگ نگاهی به اطرافش انداخت و گفت: چیزی جا گذاشتی؟
داشت دور و برش رو میگشت که من خودمو رسوندم بهش و قبل اینکه بخواد حدس این حمله رو بزنه، صورتشو دو دستی گرفتم و آوردم بالا و محکم لباشو بوسیدم. انقدر محکم که یه لحظه احساس کردم خون رسانی به لبام داره قطع میشه و اون یه تیکه از وجودم داره بیحس میشه. ولی مهم نبود. من میخواستمش... فقط همین مهم بود.
متوجه حرکت دستاش روی بازوم شدم. حتی به دستم چنگ انداخت. اون داشت تقلا میکرد ولی من به جای کوتاه اومدن بیشتر از قبل خواستمش. انگشتامو توی موهاش فرو کردم و محکمتر از قبل لبامو به لباش فشردم. تا اینکه انگشتای قوی تهیونگ دور مچ دستم حلقه شد و از زور زیادتری استفاده کرد.
YOU ARE READING
Theta | تتا 🔞
Fanfiction❞ من قلب ندارم، تویی که توی سینم میتپی... ❝ لونا کالین، رزیدنت بخش قلب یه بیمارستان تو شهری در آلاسکاست. جایی که زادگاه گرگینههای اصیل به اسم هیونثـه. نژادی که به عنوان خدایان ازشون یاد میشه و ظهور تکتک شون وعده داده شده. "تِتا" نهمین گرگ زاده ش...