تهیونگ: لو... مطمئنی حالت خوبه؟
با فکری که یهو به سرم افتاد، وحشت تمام بدنمو پر کرد. این بار نتونستم جوابی به تهیونگ بدم. سکوتم برای مدتی ادامه پیدا کرد تا اینکه اون دوباره صدام زد و با جدیت بیشتری پرسید: لو! با توام... چی شده، ها؟ حالت خوبه؟
بلاخره کوبش محکم قلبم برطرف شد، اما بیقراری خودمو حس میکردم. یا شاید هم این بیقراری یوتا بود.
دستای تهیونگ روی صورتم نشست. خشکی دستاش باعث شد خیسی روی پوستمو حس کنم. من به شدت عرق کرده بودم. و بازم عجیب بود که حالا دمای بدن تهیونگ در مقابل حرارت پوست من خنک حساب میشد.
تهیونگ که با دست زدن به گونهام خیلی یهویی دستشو دور کرده بود، نگاه سردرگمشو به چشمام دوخت و با حیرت گفت: تو چرا انقدر داغی؟!
و بعد دوباره دمای بدنمو امتحان کرد تا مطمئن بشه اشتباه نکرده. از حس انگشتای خنکش روی پوست گردنم، لرزیدم.
تهیونگ: لو...
با ترس اسممو صدا زد و تو چشمای خمارم خیره موند. من درست مثل آدمی که توی تب دچار هزیون شده بود میخندیدم. و این اصلا دست خودم نبود. یهو تهیونگ دستشو برد لای موهام و صورتمو با قدرت زیاد دستاش مستقیم جلوی صورتش نگه داشت و نالید: یوتا!؟
چشمام به چشمای وحشتزدهاش دوخته شد. تهیونگ چند ثانیه مکث کرد و بعد فریادی سر راننده کشید: سریعتر برو! زودباش! زودباش!
و بعد دوباره نگاهشو به من داد و گفت: لو... صدامو میشنوی؟! باید صبر کنی... باید طاقت بیاری!
ملتمسانه گفت: لو اینجا نه... توی ماشین نه! لو طاقت بیار!
کنترل هیچکدوم از اعضای بدنم دست خودم نبود. حرارتی که توش غرق بودم، منو تو اوج خلسه گرفتار کرده بود. فقط مغزم بود که توی اون لحظه کار میکرد. و من مدام داشتم به این فکر میکردم که هر لحظه ممکنه تبدیل به یه هیولا بشم!
با ترمز شدید تکون سختی خوردم. ماشین هنوز کامل واینستاده بود که تهیونگ درو سریع باز کرد و منو کشوند بیرون و دستشو برد زیر زانوهای ناتوانم و منو روی بازوش بلند کرد و دوئید توی خونه.
همه جا تاریک بود و ساکت. اما واسه ما اهمیتی نداشت که بقیه توی خونه خواب بودن. تهیونگ منو روی کاناپه گذاشت و تو چشمای تبدارم خیره شد و گفت: چیزی نیست! نترس! باشه؟! من پیشتم. هر اتفاقی هم افتاد اصلا نترس.
چهرهی تهیونگ تکونی خورد و بعد بیحالت موند. نگاهش کمکم تا روی چشمام بالا اومد و گفت: تتا هم حسش کرده... اون واقعا یوتاست لو!
و بعد دست پاچه و نگران سُر خورد روی زمین و پایین کاناپه نشست. از حالت صورتش میتونستم حدس بزنم این نباید اتفاق خوبی باشه. کمی که گذشت به آرومی با دستای بزرگش که قد تمام صورت من بود نوازشم کرد و خیسی روی پوستمو تا حدودی گرفت و بعد ازم پرسید: درد داری؟!
YOU ARE READING
Theta | تتا 🔞
Fanfiction❞ من قلب ندارم، تویی که توی سینم میتپی... ❝ لونا کالین، رزیدنت بخش قلب یه بیمارستان تو شهری در آلاسکاست. جایی که زادگاه گرگینههای اصیل به اسم هیونثـه. نژادی که به عنوان خدایان ازشون یاد میشه و ظهور تکتک شون وعده داده شده. "تِتا" نهمین گرگ زاده ش...