لونا حواس منو برگردوند: پس داری میگی من یوتام... البته از نوع انسانش... که نیمی از روح تو رو دارم و ساحره هم هستم... و باید تو سریعترین زمان ممکن ازدواج کنم و هرچقدر میتونم بچه دار شم و نسل هیونث رو ادامه بدم... و تازه تو میتونی تتا و تهیونگ رو هم نجات بدی... ولی خودت میمیری... ها؟
چندین دقیقهی طولانی زمان برد تا لونا بتونه با ناباوری بزرگی که به جونش افتاده بود کنار بیاد و چیزهایی که خودش با زبون خودش گفته بود رو باور کنه. این دقیقا همون وضع وخیمی بود که نگرانش بودم.
آهی کشیدم و دستشو گرفتم و نالیدم: لو... نگرانش نباش... باشه؟ درستش میکنیم... بهت قول میدم.
لونا حرف منو نادیده گرفت و بازم رو به جیمین پرسید: جواب بده! بگو از من چی میخوای؟ که اشتباه تهیونگ رو نکنم و نسل رو ادامه بدم؟! به همین راحتی نیست... مگه نه؟! تو دنبال چیزهای بیشتری هستی!
بیاعتمادی لونا باعث خندهی بیصدای جیمین شد: فکر میکنی من کیم؟ یه هیولا؟ چرا باید دنبال چیزی باشم؟
لونا در ظاهر آروم به نظر میرسید، ولی سکوتش در برابر سوال جیمین نشون داد اون درواقع حسابی لال شده.
جیمین متوجه حال عجیب لونا و التماس و نگرانی تو چشمای من شده بود، دست از خندیدن کشید و رفت روی مبل نشست. خودشو جلو کشید و آرنجش رو روی زانوهاش تکیه داد و خیلی جدی رو به لونا گفت: ببین لونا... من فقط یه چیز ازت میخوام... که بری خونه و از این به بعد فقط مثل یه آدم عادی زندگی کنی. همین!
جواب صادقانهی جیمین خیلی ناگهانی هم من و هم لونا رو خلع سلاح کرد. جیمین ادامه داد: درست مثل این ۲۳سالی که تا الان گذروندی. انگار نه انگار که آلفایی وجود داره... یوتای هست... تتایی رو دیدی... فقط و فقط زندگیتو کن لونا.
تاکید کرد: من فقط همینو ازت میخوام. آیا فکر میکنی توقع زیادی ازت دارم؟ این کار سختی به نظر میاد؟
متوجه عقب نشینی لونا شدم. داشت توی ذهنش این موضوع رو سبک و سنگین میکرد، و هرچی بیشتر میگذشت نگاه بدبینانهاش نسبت به جیمین کمتر و کمتر میشد.
جیمین از اینکه تونسته بود منظور واقعیش رو به ما حالی کنه، با خوشحالی لبخند زد. اون درواقع میخواست که لونا بی دردسر زندگی کنه. شاید فکر میکرد اینطوری خطر کمتری قدرتش و پیمانی که بسته رو تهدید میکنه. که خب یه جورایی حق با اون بود. این کار به صلاح همه بود. مخصوصا لونا. این دختر میتونست به آرامش قبلش برگرده و روزهای گذشتهاشو ادامه بده. بدون اینکه مثل ما درگیر یه دنیای دیگه باشه.
لونا متوجه نگاه خیره من شد و برگشت سمتم. چشمای آرومش که توی چشمام افتاد، تتا بازم زوزه کشید و نالید "میت! میت! میت!". دلم به حالش سوخت. اون قرار بود جفت خودشو بدست نیاورده از دست بده. چقدر این چند روز حالش بهتر از همیشه بود.
YOU ARE READING
Theta | تتا 🔞
Fanfiction❞ من قلب ندارم، تویی که توی سینم میتپی... ❝ لونا کالین، رزیدنت بخش قلب یه بیمارستان تو شهری در آلاسکاست. جایی که زادگاه گرگینههای اصیل به اسم هیونثـه. نژادی که به عنوان خدایان ازشون یاد میشه و ظهور تکتک شون وعده داده شده. "تِتا" نهمین گرگ زاده ش...