♦05♦

184 43 97
                                    


Γεμάτος

پَر
♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦

هنوز از سر ظهر چندان نمی‌گذشت و هوا همچنان رو به گرمی می‌رفت و بیش‌تر از هر زمان دیگه‌ای سالن ناهار خوری بزرگ با میز بلند و بالا و تشریفات خاص و ظروف قیمتی، از نفس‌های سه نفری پر شده بود که باعث تشدید گرما می‌شد.

لایه‌ی عرق نازکی روی بازوهای بزرگ و عضلات گندمی رنگ مرد بادیگارد نشسته بود ولی چیزی که درحال حاضر اهمیت بیش‌تری داشت، تیکه‌های گوشت لذیذی بودن که یکی پس از دیگری به هدایت چنگال و انگشت‌ها، اون رو داخل دهانش می‌چپوند و به خصوص مایع زرد رنگ و تقریبا تلخی که دونه‌های میوه و آب‌لیموی چلونده شده داخلش، سعی در گرفتن اون تلخی داشتن.

" سرم درد می‌کنه."

تقریبا از زمانی که یونگ‌کوگ چشم‌هاش رو باز کرده بود و طبق عادت باقی مونده‌ی الکلی که دیشب کوفت کرده بود رو پایین تختش به زمین ریخته و بالا آورده بودتش، این رو هر از چندگاهی زمزمه می‌کرد و صورتش رو از سر دردش توی هم فرو می‌برد.

رئیس بنگ که راس میز نشسته بود و نوشیدنیش رو با بی‌میلی مزه مزه می‌کرد، نگاه تند و تیزی به پسرش داد و لب‌هاش رو جمع کرد تا چیزی نثارش نکنه.
اینکه می‌دید تک پسرش انقدر بی‌خیال و اهل خوش گذرونیه براش چیز جدیدی نبود و تا حدی با این موضوع کنار اومده بود ولی با این قضیه که یونگ یک تنه و با سرعت داشت با زندگی و موقعیتاش بازی می‌کرد و هیچ هدفی برای آینده‌ش جز رانندگی و دریفت کردن نداشت، کفریش می‌کرد!
مرد سیاستمدار و با نفوذی مثل بنگ براش خیلی ننگ بود که اخبار پسرش رو از چندتا رقیب بشنوه!
اینکه بدخواه‌هانش بهش تکه‌ی اینو بندازن که پسرش شب‌ها توی بار مست می‌کنه و صبح‌ها دنبال الواطی و بی‌هدفیه!
پس کِی می‌خواست اون پسر بزرگ بشه و یکم عقل توی سرش به وجود بیاد!؟

" مصرف الکل رو بیاری پایین دیگه سرت درد نمی‌گیره "

بنگ حرفش رو با مکث زد و نگاهش رو به بشقاب نامجونی انداخت که مثل یک گاو دوباره برای خودش سالاد می‌ریخت و تقریبا خودشو با نوشیدنیش خفه می‌کرد! امروز اینجا چه خبر بود دقیقا؟!
البته که بادیگاردش خوراک فوق العاده زیادی داشت و اون اشتهای سیری ناپذیرش شاید عامل اصلی وزن زیادش بود ولی ورزش‌های سنگینش باعث تناسب اندامش می‌شدن.
به هرحال ترجیح می‌داد سکوت کنه و بذاره هرکسی تو حس و حال خودش باشه.

" قربان سفیر کره تو واشنگتون منتظر شما هستن."

با چیزی که مشاور دوم رئیس بنگ جلوی سه نفری که درحال صرف ناهار بودن گفت، دمای اتاق بخاطر گرما بالاتر رفت.
اینبار‌ نگاه تیز و تاریک مرد بادیگارد بود که با سوظن به رئیسش خیره شد و لقمه توی حلقش گیر کرد.
بنگ به راحتی می‌تونست سنگینی نگاه مردی رو روی خودش حس کنه که بی‌نهایت از همچین تشریفاتی متنفر بود ولی چاره چی بود وقتی از مقامات دستورش رسیده بود و باید به کاخ می‌رفتن؟!

♦Mourning for Icarus♦Where stories live. Discover now