♦03♦

152 48 50
                                    

αλαζονεία
تکبر
♦♦♦♦♦♦♦♦♦

امروز برخلاف دیشب که تمام روزش به بطالت گذشته بود و در آخر پاش به بازداشتگاه مرکزی باز شد، باید مفید واقع می‌شد.
نامجون هیچ‌وقت توی زندگیش هیجان دوران بلوغ رو درک نکرده بود و البته که منظور از هیجان چیزی شبیه به تفریحات شهربازی و یا پرت شدن از سکوی جامپینگ نبود.
نامجون از بچگی به قدری تونسته بود هیجانات خطرناک مختلف و اکشن رو با تمام وجودش حس کنه که حالا توی سن 34 سالگی حس می‌کرد نسبت بهش خنثی شده‌.
هیچ‌وقت با اتفاقات ناگواری که حالا جزوی از پوست و خونش شده بود مشکلی نداشت نه تا وقتی که با عامل بدبختی‌هاش آشنا شد و اون کسی نبود جز آدمی که همین حالا هم مقابلش روی کاناپه‌ی ال مانند عمارت لمیده بود و حین انجام‌ کارش خیره بهش نگاه می‌کرد.

"می‌شه به منم اهمیت بدین؟!"
یونگ‌کوگ عصبانی نبود، شاید چون از روی لحنش این‌طور می‌شد برداشت کرد. مسئله اهمیت دادن یا ندادن نبود؛ از اونجایی که هر دو نفر از مردانی که توی اتاق حضور داشتن مشغول کاری بودن.
یونگ‌گوک به اندازه‌ی تارهای موهای سرش دوست و رفیقی داشت که بهش اهمیت می‌دادن، حتی اگه خودش اشاره نکنه، هم اونا هرجا که می‌خواست بره دائم بیخ گوشش بودن و ولش نمی‌کردن؛ البته این مورد درباره‌ی پدرش یعنی آقای بنگ و همچنین نامجون صدق نمی‌کرد!
اون دونفر از مهم‌ترین آدم‌های زندگیش بودن که برخلاف خودش و دوست‌های عجق وجقش، اصلا حوصله‌ش رو نداشتن و به قول خودش بهش ارزش نمی‌دادن.
کسی چه می‌دونست؟ شاید عمده‌ترین دلیلش اختلاف سنی زیادش با پدرش و بادیگارد پدرش بود؟!

"همه مثل تو علاف نیستن یونگ.."
زمزمه‌ی پدرش باعث نشد چشم از دست‌های نامجونی بگیره که با دقت زیاد خودش رو با پر کردن خشاب هفت‌تیر کوچیک چند سانتیش مشغول کرده بود و اون رو داخل جوراب ساق بلند مشکی ارتشیش فرو می‌کرد و درآخر هم پاچه‌ی شلوار پارچه‌ایش رو روش کشید تا مخفیش کنه.

"یکسری عادت‌ها یادت نمی‌ره نه آقای میلر؟"
نامجون که حالا توجهش با مورد خطاب قرار گرفته شدنش جلب شده بود؛ سرش رو بالا آورد و با نگاه نافذ و تیزش دوست احمق و دردسرسازش رو دید زد. همین نگاه ناگهانی و چهره‌ی بیش از حد بی‌تفاوتی که هیچ حسی رو بروز نمی‌داد باعث شد یونگ‌گوک با خجالت از شرمساری دیشبی که راه افتاده بود نگاهش رو بگیره و به تابلو فرش دستباف ابریشمی روی دیوار اتاق بده.
نباید خودش رو سرزنش می‌کرد از اونجایی که نامجون مثلا یک بادیگارد بود و باید بیش‌تر از این‌ها حواسش جمع می‌شد!
اینکه خودش توی همون خیابون اصلی بند نشده بود و سرش برای فضولی توی کوچه‌پس‌کوچه‌ها درد می‌کرد، ربطی به یونگ نداشت!
که در آخر هم اون رو با یک ارازل له شده از شدت کتک گرفته بودن و حالا چشم غره‌ها و بی‌محلی‌های مسخره‌ی نامجونِ طلبکار، گیر پسرِ رئیس می‌اومد!
پس این‌طور خیره شدن‌های مرد هیکلی جداً فایده‌ای نداشت چون در هر صورت حق با یونگ بود.
"اگه عادت‌های قدیمیم رو یادم بود که تو الان اینجا مقابلم ننشسته بودی پسر.."
نیشخند خبیث و چشم‌های رئیس بنگ با جواب بادیگاردش جوری توی تاریکیِ نصفه نیمه‌ خودنمایی کرد که حتی اون سه تا کله گنده‌ی سیاهی که پشت سرشون ایستاده و آماده‌ی فرمان برداری بودن هم متوجهش شدن.
علاقه‌ی وصف نشدنیِ رئیس بنگ به محبوب‌ترین فرد در خدمتش، به قدری زبان‌زد بود که هیچکس نمی‌تونست جای خالی اون رو پر کنه.
بیش‌ترش هم بخاطر مهارت‌های بالای نامجون توی حیطه‌ی کاری و همچنین آروم و خونسرد بودن توی کارهاش بود.
اون مرد قدبلندی که هیچ‌وقت دهان باز نمی‌کرد و بیش‌تر شنونده بود ولی به وقتش جوری به خدمت بقیه می‌رسید و اون‌ها رو چندین بار با زبونش نیش می‌زد که همه رو شیفته‌ی خودش می‌کرد.

♦Mourning for Icarus♦Donde viven las historias. Descúbrelo ahora