12. کائنات

525 67 39
                                    

همه چی عالی بود.

زندگی به خوبی جریان داشت.

در کمال تعجب و خوش شانسی همه‌ی کاراش با موفقیت تموم میشدن.

زندگی مرفه ، سالم ، ایده آل.

البته به کسی که چند ماه حتی یه سلول شخص خارجی بهش برخورد نکرده بود نمیشد گفت زندگی عالی داره.

_ پسر...این بدن واقعا‌ داره حیف میشه.

با لحن غمگینی گفت و دست از فیگور گرفتن برداشت.

مربیش بی توجه به حرفاش حوله‌ای سمتش انداخت : تمومه...میتونی برگردی و بدنتو از حیف شدن نجات بدی.

همین که از در باشگاه بیرون زد و خودشو توی ماشین جا داد قیافه‌ شیطانی رئیسش توی مانیتور کوچیک پشت صندلی ظاهر شد : باید بیای اینجا.

_ چیزی شده؟

_ آره و باید حرف بزنیم...خبر مهمیه.

سری به نشونه تایید تکون داد و رانندش شروع به حرکت کرد.

دستی به کلاه و عینکش کشید و تصمیم گرفت چرت کوتاهی تا رسیدن به دفتر رئیسش بزنه.

با وایسادن ماشین روبه‌روی اون ساختمون غول پیکر سمتش راه افتاد و همینکه از در گردان شیشه ای داخل رفت با دیدن کسی که روبه‌روش بود خشکش زد.

اون اینجا چیکار میکرد؟

میخواست جلو بره و ازش بپرسه ولی با فکرای فاجعه‌ای که به ذهنش رسید آب دهنشو قورت داد.

نکنه بقیه ماجرای بینشونو فهمیده بودن؟

سعی کرد ذهنشو درگیرش نکنه و همینکه خواست حرکت کنه مرد روبه‌روش نگاهشو از موبایلش جدا کرد و بهش خیره شد.

گتو با قدمای آروم سمتش اومد و ساتورو بدون هیچ حرف‌اضافه‌‌ای سوال اصلیشو پرسید : اینجا چیکار میکنی؟

_ خیلی وقته ندیدمت.

_ امکان نداره فقط واسه دیدن من اینجا باشی.

گتو لبخند آرومی زد : همینطوره.

و از کنارش رد شد.

ساتورو نگاه گیجی بهش انداخت و با تکون دادن سرش جلوی رسیدن افکار پوچ به مغزشو گرفت.

فقط باید میرفت پیش رئیسش و میفهمید چه‌خبره، بعدشم برمیگشت خونه و روز کاریشو با آرامش تموم میکرد.

ولی برخلاف برنامه‌ریزی‌ ساده و کوتاهش ، با سوگورویی که آروم کنارش وایساده بود تو آسانسور سمت طبقه بالا‌ حرکت میکرد.

چه سرّی بود که همیشه وقتی نمیخواستن همدیگه رو ببینن اوضاع بدتر میشد؟

شک نداشت اگه‌ الان مسیرشو سمت دستشویی تغییر میداد و توی یکی از اون توالتای ایستاده کارشو میکرد باز گتو سوگورو به هر نحوی سر و کلش پیدا میشد.

your voice Where stories live. Discover now