part 1

290 29 10
                                    

کش و قوسی به بدنش داد و پوشه داده‌ها رو بست.
امروز عجیب‌غریب حوصله سر بر بود، اصلا دلش نمیخواست یک دقیقه دیگه هم اونجا بمونه.

دفتر اندیکاتور رو توی کوله‌ش گذاشت، امشب بازم باید یه سری حساب‌هارو چک می‌کرد تا کاملا مطمئن بشه..
اخیرا نزدیک بود یکی از کارکنان شرکت یه سود خیلی هنگفتی رو از حساب اصلی بالا بکشه و کی میدونست اگه اون مچشو نمیگرفت چی به سر رئیسش میومد؟

اون باید ازش ممنون میبود، هر چی نباشه شرکتشو نجات داده بود..
ولی در عوض تا ساعت نُه شب ازش کار میکشید..

با بی‌میلی از جاش پاشد و کیفشو برداشت، که نگاهش به پاکت سیگارش افتاد.
بد نبود که برای رفع خستگی یه نخ میکشید؟ دیرش میشد؟

نه، به هر حال مترو تا اون ساعت تعطیل شده بود و باید تاکسی می‌گرفت.. پس چه فرقی می‌کرد؟

فندک ساده بنفش رنگی رو از جیبش دراورد و پاکتو برداشت
طبقه پائین و بعد حیاط پشتی
اینجا سکوت خیلی عجیبی داشت.

چندبار در روز ممکن بود کارکن‌ها به اونجا سر بزنن، تایم استراحت نهار و البته هواخوری بعد از ظهر شلوغ‌ترین مواقع بود..
اما قطعا نُه شب نه.

سیگارشو روشن کرد و آروم پکی بهش زد،
لبخندی روی لب‌های خشکش نشست،
مثل همیشه عالی بود

اما دود غلیظی که از سیگار بیرون اومد بلافاصله توی چشمش رفت و چشمشو سوزوند

" عاه فاکک "
زیرلب فحش داد و چشمشو با دست آزادش مالید

" سیگار؟ اونم توی شرکت؟ میدونی ساعت چنده؟ "

میخکوب شد، فکرشم نمیکرد اون ساعت کسی اون‌طرفا پیداش بشه

به آرومی برگشت تا ببینه کی جرات کرده مزاحمش بشه

" نمیخوای تعارف کنی؟ "

خندید و پاکت سیگارو سمتش گرفت، با یا حرکت بازش کرد.

مرد روبروش که حسابی از حرکت‌ حساب‌شده‌ش خوشش اومده بود خندید
" اوه فکر نمی‌کردم انقدر حرفه‌ای باشید آقای آکرمن "

خنده مرد به صورتش سرایت کرد
" بهتره سریع‌تر سیگارتو بکشی اسمیت، تا کسی پیداش نشده "

مرد خندید
" مثل اینکه سرت زیادی شلوغه، دنبال همون یارو میگردی؟ "

پکی به سیگارش زد
" اون دیگه وظیفه من نیست، من حسابارو مرتب میکنم و البته، از کوتاه بلند شدنش جلوگیری.."

" چه متعهد.. "

شونه‌ای بالا انداخت
" تو برای چی اینجایی؟ فکر نمیکنم کارت باید تا الان طول کشیده باشه..! دوتا نقاشی که این حرفارو نداره.. اینطور نیست؟ "

مرد روبروش گویا خیلی سرگرم شده بود، به دیوار تکیه داد و لبخند زد
" فقط تویی که میتونی حرفه‌ی منو اینطور زیر سوال ببری لیوای "

مرد شونه بالا انداخت
" حقیقته، چیزی برای زیر سوال بردن وجود نداره "

لبخند زد و سیگار تموم شده‌شو روی دیوار سنگی خاموش کرد و فیلترشو توی دستش گرفت
" شب بخیر اروین، آخر هفته خوبی داشته باشی "

میخواست از کنارش رد شه که مرد با صدا کردنش متوقفش کرد
" لیوای "

به عقب برگشت و از روی شونه نگاهش کرد

" میخواستم بدونم.. امشب وقتت آزاده؟ "

لیوای صورتشو برگردوند، نباید میزاشت اون بفهمه که صورتش رنگ گرفته
" آزاد که هست ، ولی متاسفانه خسته‌ام "

اروین تکیه‌شو از دیوار گرفت و بهش نزدیک‌تر شد، دقیقا پشت سرش بود.
" میریم نوشیدنی میخوریم.. هوم؟ مطمئنا خستگیت‌ هم در میره "

لیوای برگشت سمتش و شونه بالا انداخت
" بهتره بذاریمش برای یه وقت دیگه "

چشمای مشتاقش نرم شدن و لبخند تلخی زد
" مشکلی نیست.. شب بخیر "

وقتی داشت از کنارش رد میشد لیوای سرشو بالا گرفت و صورتشو دید،
' چیز بدی گفتم؟ '
' چرا انقدر گرفته‌ست؟ '

حرف همکارش مثل پتک توی سرش کوبیده شد
' احمق اگه تو قدمی برنداری که اون همش عقب‌تر میره '

نفهمید چرا، ولی فقط زبونش چرخید
" البته حالا که فکر میکنم .."

اروین در حیاطو ول کرد و سریع سمتش برگشت

آب دهنشو قورت داد
" ...اونقدرا هم خسته نیستم "

You Know that, Right? [Eruri]Where stories live. Discover now