" چی؟ وای عجب کلهشقی هستی تو لیوای.. میخوای بگی حتی بهش زنگ هم نزدی؟ "
لیوای ماگ قهوهشو روی عسلی گذاشت و بیشتر توی کاناپه فرو رفت
" هانجی.. واقعا باید چیکار میکردم؟ ما همو بوسیدیم و الان دو روزه که خبری ازش نشده.. "هانجی پوفی کشید و دوباره غر زدنو شروع کرد
" تو که میشناسیش، لابد فکر کرده تو دیگه طرفش نرفتی پس پشیمون شدی.. از کجا باید میدونست تو دل تو چخبره؟ لیوای؟ اصلا میشنوی من چی میگم؟ "لیوای به نقطه خیالیش چشم غره رفت
" بله میشنوم، و باید بگم که هر چقدر که اون کلهشقه منم هستم، نمیتونم سرخود ازش سراغی بگیرم "یقه روبدوشامبرشو درست کرد و سعی کرد از جاش بلند شه، ولی صدای زنگ در متوقفش کرد
هانجی داشت جواب حرفاشو میداد ولی اصلا حواسش نبود
چون فاکینگ هیچ چیزی از زیر روبدوشامبرش تنش نبود و باید قبل باز کردن در لباس میپوشید." هانجی من باید برم بعدا بهت زنگ میزنم "
با عجله تلفنو قطع کرد و همینکه میخواست سمت اتاقش بره بار دیگه زنگ زده شد،
از این بدتر نمیشد..اگر مدیر ساختمون بود و باهاش کار مهمی داشت چی؟
اون مرد حالا حالاها وقتش خالی نبود و هر وقت لیوای کارش داشت خودش دم خونه میومد تا باهاش حرف بزنهمیتونست پشت در قایم بشه و باهاش صحبت کنه، نه؟
اونقدراام مهم نبود..روبدوشامبر کوتاهشو بیشتر به خودش پیچید و سمت در رفت و با عجله بازش کرد
" آقای موری خیلی معذر...با دیدنش سر جاش میخکوب شد
دستش که محکم یقه لباس ساتن و براقو گرفته بود شل شد و روی دستگیره فرود اومد" اروین؟ "
اروین با تعجب نگاهش کرد
" تو حالت خوبه؟ "لیوای سریع خودشو بیشتر به پشت در کشید
" آ..آره آره. بیا تو "درو کامل باز کرد و لبخند الکی ای روی لبش نشوند
اما نتونست زیاد نگهش داره چون.. وات د فاک؟ چطور باید تا اتاق خواب میرفت و لباسشو میپوشید؟
دلش میخواست گریه کنه.اروین جعبه پیتزا و گل رز قرمز رنگی رو که خریده بود روی میز توی آشپزخونه گذاشت
" ببخشید که سرزده اومدم، فقط... میخواستم ببینم حالت خوبه یا نه، گفتم شاید.. مشکلی پیش اومده باشه.. میدونی چون- "لیوای هنوزم گوشه دیوار کنار در کز کرده بود
" اومدی ببینی چرا بعد بوسهمون خبری ازم نشد؟ "اروین سرشو بلند کرد و بهش نگاه کرد
لیوای قسم میخورد حتی متوجه نشده که چی تنشه
" خب.. تقریبا؟ "لیوای خندید
" تقریبا؟... پس میشه گفت یکمش هم بخاطر دلتنگی بوده؟ "اروین لبخند خجالت زده ای روی لبش نشوند و خواست جواب بده اما زیاد طول نکشید چون لیوای نزدیک تر اومده بود و میتونست پاهای خوش تراششو از زیر اون لباس کوتاه مشکی ببینه
چشماشو برگردوند و به نقطه نامعلومی نگاه کرد
" آره.. میشه گفت "
ESTÁS LEYENDO
You Know that, Right? [Eruri]
Romance[ERURI] Erwin and Levi from AOT اروین خندید و سرشو بوسید " دوستت دارم ، میدونی که دارم.. مگه نه؟ " لیوای سرشو بلند کرد و بهش نگاه کرد " همیشه میدونستم، و منم دوستت دارم میدونی که ؟ "