part 4

151 25 6
                                    

" چی؟ وای عجب کله‌شقی هستی تو لیوای.. میخوای بگی حتی بهش زنگ هم نزدی؟ "

لیوای ماگ قهوه‌شو روی عسلی گذاشت و بیشتر توی کاناپه فرو رفت
" هانجی.. واقعا باید چیکار میکردم؟ ما همو بوسیدیم و الان دو روزه که خبری ازش نشده.. "

هانجی پوفی کشید و دوباره غر زدنو شروع کرد
" تو که میشناسیش، لابد فکر کرده تو دیگه طرفش نرفتی پس پشیمون شدی.. از کجا باید میدونست تو دل تو چخبره؟ لیوای؟ اصلا میشنوی من چی میگم؟ "

لیوای به نقطه خیالیش چشم غره رفت
" بله میشنوم، و باید بگم که هر چقدر که اون کله‌شقه منم هستم، نمیتونم سرخود ازش سراغی بگیرم "

یقه روبدوشامبرشو درست کرد و سعی کرد از جاش بلند شه، ولی صدای زنگ در متوقفش کرد
هانجی داشت جواب حرفاشو میداد ولی اصلا حواسش نبود
چون فاکینگ هیچ چیزی از زیر روبدوشامبرش تنش نبود و باید قبل باز کردن در لباس میپوشید.

" هانجی من باید برم بعدا بهت زنگ میزنم "

با عجله تلفنو قطع کرد و همینکه میخواست سمت اتاقش بره بار دیگه زنگ زده شد،
از این بدتر نمیشد..

اگر مدیر ساختمون بود و باهاش کار مهمی داشت چی؟
اون مرد حالا حالاها وقتش خالی نبود و هر وقت لیوای کارش داشت خودش دم خونه میومد تا باهاش حرف بزنه

میتونست پشت در قایم بشه و باهاش صحبت کنه، نه؟
اونقدراام مهم نبود..

روبدوشامبر کوتاهشو بیشتر به خودش پیچید و سمت در رفت و با عجله بازش کرد
" آقای موری خیلی معذر...

با دیدنش سر جاش میخکوب شد
دستش که محکم یقه لباس ساتن و براقو گرفته بود شل شد و روی دستگیره فرود اومد

" اروین؟ "

اروین با تعجب نگاهش کرد
" تو حالت خوبه؟ "

لیوای سریع خودشو بیشتر به پشت در کشید
" آ.‌.آره آره. بیا تو "

درو کامل باز کرد و لبخند الکی ای روی لبش نشوند
اما نتونست زیاد نگهش داره چون.. وات د فاک؟ چطور باید تا اتاق خواب میرفت و لباسشو میپوشید؟
دلش میخواست گریه کنه.

اروین جعبه پیتزا و گل رز قرمز رنگی رو که خریده بود روی میز توی آشپزخونه گذاشت
" ببخشید که سرزده اومدم، فقط... میخواستم ببینم حالت خوبه یا نه، گفتم شاید.. مشکلی پیش اومده باشه.. میدونی چون- "

لیوای هنوزم گوشه دیوار کنار در کز کرده بود
" اومدی ببینی چرا بعد بوسه‌مون خبری ازم نشد؟ "

اروین سرشو بلند کرد و بهش نگاه کرد
لیوای قسم میخورد حتی متوجه نشده که چی تنشه
" خب.. تقریبا؟ "

لیوای خندید
" تقریبا؟... پس میشه گفت یکمش هم بخاطر دلتنگی بوده؟ "

اروین لبخند خجالت زده ای روی لبش نشوند و خواست جواب بده اما زیاد طول نکشید چون لیوای نزدیک تر اومده بود و میتونست پاهای خوش تراششو از زیر اون لباس کوتاه مشکی ببینه
چشماشو برگردوند و به نقطه نامعلومی نگاه کرد
" آره.. میشه گفت "

You Know that, Right? [Eruri]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora