part 2

184 26 13
                                    

" عیسی مسیح، تورو قسم میدم به مریم مقدس منو از این جهنم نجات بده "

زیرلب گفت و پلکاشو محکم روی هم کوبید، لیوان ویسکی خالی رو توی دستش چرخوند.‌. یخ های توش صدا میدادن؛
صدای موزیک آرومی که داشت پخش میشد تنها کورسوی امیدش بود.

" نمیدونستم به مسیح اعتقاد داری، خیلی جالبه "

چشماشو تو کاسه چرخوند و سعی کرد جواب بده
" فقط در مواقعی که به غلط کردن میوفتم "

مرد بزرگتر که انگار شوکه شده بود چندبار پلک زد
" اوه.. خب، چیکار میتونم بکنم تا حوصله‌ت سر نره؟ "

لیوای واقعا عصبی بود، بعد از یک ساعت رانندگی و پیاده‌روی، اروین اونو به بالاترین نقطه شهر آورده بود تا به قول خودش 'بهترین بار شهر' رو بهش نشون بده.

و حالا اینجا بودن، وسط ناکجاآباد.
عالی بود.

" راستشو بخوای، نمیدونم چطوری بگم، نمیخوام ناراحتت کنم ولی آخه الان ساعت ده و نیم شبه و من باید تو تختم میبودم تا فردا سر وقت بیدار ش-

" فردا که آخر هفته‌ست.."

لیوای چشماشو تو حدقه چرخوند
" حالا هر چی.. هر چی میخورم حتی مست نمیشم و بد تر از همه من هیچ آدمی اینجا نمیبینم که حتی بخوام باهاش معاشرت کنم "

اروین کاملا شبیه بیچاره‌ها به نظر میرسید
'گند زدم'
چیزی بود که اروین بهش فکر میکرد.

صندلیشو یکم به مال لیوای نزدیک تر کرد،
الکل باعث شده بود از همیشه خونسرد تر باشه و این عجیب بود
مخصوصا برای آدمی مثل اون.

" لیوای.. تو خودتم میدونی چرا اینجایی مگه نه؟ "

سرش یکم گرم بود، اما میفهمید اروین جدی تر شده
دستشو روی کانتر گذاشت و مرد روبروشو نگاه کرد
" نمیخوام بگم نه، چون هر کسی این وقت شب با همکارش به یه بار وسط ناکجاآباد نمیره "

مرد بزرگتر خندید و دوباره نگاهشو بهش داد
" خودت میدونی تو دنیای من هیچی درست پیش نمیره.. کاریش نمیتونم بکنم، متاسفم "

شاید میگفت مست نبود، ولی چرا.. میتونست حس کنه بی‌پروا شده
" الان دقیقا هفت ماهه که دارم زندگی بدون شانس بدبختانه‌تو از نزدیک میبینم.. قبلش فقط آوازه‌شو شنیده بودم "

دست چپشو بلند کرد و خطوط فرضی روی هوا کشید
" اروین اسمیت، معروف ترین دیزاینر خودروی کشور که بخاطر زیادی خوش‌رو بودن توی یه شرکت کوچیک ماشین‌آلات گیر افتاده چون شرافت تو زندگی کوچیکش حرف اولو میزنه "

اروین با لذت بهش نگاه میکرد، شبیه یه تئاتر برنامه ریزی نشده بود
اون پسر همیشه سورپرایزش میکرد

" روزی که وارد شرکت شدم فکرشم نمیکردم تو اونجا باشی، یعنی.. اصلا چطور ممکنه؟ "

اروین خیلی نامحسوس بطری ویسکی رو ازش دور کرد

You Know that, Right? [Eruri]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora