- خسته نباشی آقای بیون.
پسر هفده ساله درحالیکه تلاش میکرد از افتادن کتابهاش جلوگیری کنه با لبخند بامزهای گفت و عینک روی بینش رو کمی حرکت داد.-تو هم همینطور جان. بهتره زود برگردی داره دیروقت میشه.
پسر آسیایی هم متقابلا لبخند زد و کارت مخصوص ورود به کتابخونه رو به دانشآموز روبروش برگردوند.عقربههای ساعت بزرگ روی دیوار، عدد یازده رو نشون میدادن و سالن کتابخونه خالی شده بود. چیزی به زمان آزمون ورودی دانشگاه نمونده بود و روزانه تعداد زیادی از داوطلبها برای درسخوندن به این کتابخونه میاومدن. البته که بکهیون هم عاشق دیدن این حجم از تکاپو و تلاش بقیه برای موفقیت بود. دیدن این حجم از آدم که برای رسیدن به هدفشون تمام انرژیشون رو میذاشتن، به وجد میآوردش و هیچکس فکرش رو نمیکرد که بکهیون بیون، پسرِ بیستوچهار سالهای که یه کتابدار ساده با ظاهری عجیب و متفاوته چنین احساساتی رو داشته باشه.
اون عاشق کتابخوندن بود، اونقدر زیاد که محال بود هفتهای یه کتاب رو تموم نکنه. یکی از دلایلی که باعث شد کتابخونه رو به عنوان محل کارش انتخاب کنه، همین علاقهی افراطیش بود اما ظاهرش بیشتر شبیه پسرهای خوشگذرونی بود که هر شب رو توی بار و کنار یه فاحشه میگذرونن. تمام کسایی که به کتابخونه میاومدن اون رو با ظاهرش قضاوت میکردن و خب... این اصلا برای بکهیون اهمیتی نداشت. اون عاشق این بود که ناخنهای قشنگش رو با لاکهای تیره تزئین کنه، هر ماه به وضعیت موهاش برسه و اونها رو رنگ کنه و به انگشتهای کشیده و قشنگش با زیورآلاتی که دوستپسرش بهش هدیه میداد، زیبایی ببخشه. درسته... دوستپسرش! مرد قدبلند با موهای مشکی و فری که مدتی بود برای آزمون ورودی تحصیلات تکمیلی استرس زیادی رو تحمل میکرد و بکهیون تمام تلاشش بر این بود که مراقب سلامتیش باشه.
چانیول پارک دوستپسر بیستوهشتسالهش، کسی بود که از زمانی که با پدرومادرش به آمریکا مهاجرت کرده بود باهم دوست شده بودن. چانیول توی تمام خاطرات کودکی و نوجوونیش حضور داشت، براش سونبهی مهربونی بود که توی مدرسه ازش مراقبت میکرد و اجازه نمیداد اون آمریکاییهای نژادپرست که فقط خودشون رو نژاد برتر میدونستن اذیتش کنن. چانیول براش بهقدری امن محسوب میشد که حتی زمانی که متوجه گرایشش شد، بهش پناه برد. اون زمان حس میکرد دیگه لیاقت زندهموندن رو نداره و فقط یک قدم با پایاندادن به زندگیش فاصله داشت اما چانیول با دستهای گرم و حمایتگرش ازش محافظت کرده بود و با کارهاش بهش فهموند که هیچ فرقی با سایر آدمها نداره و همون روزها بود که بکهیون احساسات جدیدی رو تجربه کرد. چانیول دیگه براش فقط یه هیونگ نبود... اون رسما شیفتهی دوست قدبلند و مهربونش شده بود اما نمیتونست عشقش رو ابراز کنه چون از ازدستدادن چانیول میترسید و این ترس بهقدری توی وجودش رشد کرد که شش سالِ تمام این احساسات رو درون خودش زندانی کرد و اگر شبی که فارغالتحصیل شد، همراه با چانیول سگمست نمیکرد، هیچوقت قرار نبود شجاعت ابراز عشقش رو پیدا کنه و حالا اونها توی این نقطه بودن. هر دوشون از خانوادههاشون جدا شده بودن و باهم زندگی میکردن.
YOU ARE READING
Chanbaek Oneshots❃
Fanfictionاین بوک مختص وانشاتهای چانبکی هست که نوشتم یا ممکنه در آینده بنویسم و هر چپتر یه داستان جدا داره.