So long London²

298 61 125
                                    

سه سال بعد

بازگشت به کره و قدم‌گذاشتن به جایی که احساس تعلقی بهش نداشت، سخت و طاقت‌فرسا بود. درست از زمانی که هواپیما روی باند مخصوص فرود اومد و پاش رو توی فرودگاه گذاشت، آخرین خاطراتی که سه ‌سال پیش دقیقا توی همین مکان ساخته بود بهش حمله کردن و چانیول به همین ‌خاطر تا الان به کره برنگشته بود. تمام این سه سال خودش رو با کارش سرگرم کرده بود. کارکردن باعث می‌شد کمتر به خودش فکر کنه و درگیر احساسات پیچیده‌ای بشه که آرامش رو ازش می‌گرفتن. گاهی وقت‌ها اون‌قدر توی دفترش مشغول می‌شد که زمان از دستش در می‌رفت و تا به خودش میومد نیمه‌شب شده بود و برای برگشتن به خونه‌ای که کسی انتظارش رو نمی‌کشید زیادی خسته بود.

مدیر پارک با سیاست‌های خاص خودش تونسته بود کلی قرارداد موفق با شرکت‌های مطرح دنیا امضا کنه و همه بابت هوش و استعداد سرشارش تحسینش می‌کردن اما حقیقت چیز دیگه‌ای بود... حتی اگر جایزه‌ی بهترین مدیر سال هم نصیبش می‌شد نمی‌تونست از ته قلبش خوشحال باشه... اون ناکافی بود... برای پسری که عاشقانه دوستش داشت ناکافی بود و همین باعث شد به راحتی کنار گذاشته بشه و حالا تعریف و تمجید بقیه قرار نبود تغییری توی احساساتش به وجود بیاره.

درد عجیب و آزاردهنده‌ای تو قلبش پیچید و سعی کرد با عمیق نفس‌کشیدن مهارش کنه. بازگشت به کره اشتباه بود. اگر گریه‌ها و خواهش‌های خواهرش نبود هیچ‌وقت به این کار تن نمی‌داد. حال پدرش تعریفی نداشت و دیشب وقتی گریه‌های خواهرش رو توی تماس تصویریشون دید سریعا برای برگشت به سئول بلیت گرفت. اما حالا پشیمون بود و دلش می‌خواست همین الان به لندن برگرده و برای ساکت‌کردن مغز بیش‌فعالش، خودش رو با کار خفه کنه.

«برای پس‌فردا باید بلیت بگیرم و برگردم.»
با خودش گفت و به دسته‌ی چمدونش چنگ زد. باید به هتل می‌رفت و بعد از استراحت‌کردن و مرتب‌کردن سر و وضعش به ملاقات پدری می‌رفت که چندسال پیش آرزوی مرگش رو کرده بود. البته که مرگ برای چانیول بهتر از این جهنمی بود که سه سالی داشت تحملش می‌کرد.

♡~♡~♡~♡

*چانیولا... واقعا... واقعا اومدی؟ خواب نیستم؟
یورا با لحنی که ترکیبی از غم و خوشحالی بود گفت و برادرش رو بغل کرد. نیم‌ساعت پیش وقتی چانیول بهش پیام داد و ازش لوکیشن بیمارستانی که پدرش بستری شده بود رو خواسته بود، فکر کرد داره سربه‌سرش می‌ذاره اما اون واقعا اینجا بود.

-حالش چطوره؟

*تعریفی نداره... اصلا مراعات نمی‌کنه و قندخونش خیلی بالاست. مامان هم از دستش داره مریض می‌شه...

Yayımlanan bölümlerin sonuna geldiniz.

⏰ Son güncelleme: Sep 24 ⏰

Yeni bölümlerden haberdar olmak için bu hikayeyi Kütüphanenize ekleyin!

Chanbaek Oneshots❃Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin