مثلا امروز قرار بود روز استراحتش باشه و فاک، اون گنده بک کاملا روزش رو خراب کرده بود. همینطور که بلند میشد تا دوش بگیره بالشتش رو سمت تاج تخت پرت کرد.
اروم از پله ها پایین رفت و یه پلی شرت سفید و ژاکت پشمی مشکی روش پوشید که ایندفعه چندان هم گشاد به نظر نمی رسید. اینبار هم دوتا دکمه اش رو نبسته بود.
داشت ونس هاش رو می پوشید که متوجه اخبار تلوزیون شد.
صبح جمعه حوالی ساعت ده صبح؛ جنازه ای درون مزرعه بزرگ برنج پیدا شد! قربانی با شلیکی توی سینه به قتل رسیده بود. این مرد چینی ...
بکهیون دوباره شروع به لرزیدن کرد. به محض شنیدن خبر ترس توی تمام شریان هاش به جریان افتاد. همون مردی که دیده بود.
وقتی سهون از ناکجا اباد پیدا شد نزدیک بود تقریبا سکته کنه.
-هیونگ؟ اول صبحی کجا میری؟ فکر می کردم امروز مرخصی داری.
-من هم همین فکر می کردم.
بکهیون سعی کرد خودش رو اروم نگه داره. ادامه داد:
-متاسفانه، مدیرعامل لعنت شده گروه ان ان جی بابت مسئله ای با من تماس گرفت. پس مطمئن شد که مامان رو تنها نمیذاری.
می خواست بره که سهون صداش زد.
-مدیر عامل ان ان جی؟ اقای پارک چانیول؟
بکهیون خیلی ساده سرش رو تکون داد و کلید ماشینش رو برداشت.
-کار تو با اون چیه؟
-سهون، تو خودت می دونی که من برای مجله کار میکنم و همه این ها مربوط به کارمن، باشه؟ سعی نکن مزاحم شی!
این رو گفت و رفت.
سهون گیج شده، همینطور رفتن بکهیون رو نگاه کرد.
***
چانیول به ارومی روی صندلی توی دفترکارش نشسته بود. بدون هیچ ترسی پاش روی پاش انداخت.
درمورد خبر قتل نگران شده بود مخصوصا اینکه بکهیون هنوز نیومده بود.
به ارومی سرش رو ماساژ داد چون هنوز درد می کرد. انگشت هاش به ترتیب روی میز می کوبوند و باعث میشد صدای ضعیفی توی دفتر کارش ایجاد بشه تا اینکه صدای تلفن ارامشش رو بهم زد.
تلفن رو براشت و جواب داد.
-قربان، اقای بیون بیرون دفترتون هستن، اجازه بدم بیان داخل؟
خودش جمع کرد و از روی صندلی بلند شد.
-خب، الان راهشون بده.
لوکاس اروم در زد و در به داخل هل داد.
در حالی که پاشو روی پاش انداخته بود و دست به سینه بود روی صندلی چرخ می زد.
به هاپوی کوچولوش که به ارومی وارد اتاق میشد نگاه کرد و با دیدن لب هاش خوشمزه اش و لباس های جذابش ناله ای اروم کرد. لعنت.
متوجه شد که بکهیون همین الان روبروشه.
مثل همیشه لبخندی به بکهیون تحویل داد.
-راحت بشینید، اقای بیون.
دعوتش کرد تا روی مبل روبروی میزش بشینه.
-ممنون اقای پارک
-بیخیال فورمالیه. ترجیح میدم من رو چانیول صدا کنی.
-ولی اقا، ما سر کاریم پس بی ادبیه که....
قبل از اینکه بکهیون ادامه بده و بتونه اعتراض کنه حرفش رو قطع کرد و در نهایت بک با تکون دادن سرش بازی رو بهش باخت. عالی شد.
-یه سوال دارم چانیول و که البته به جواب شما بستگی داره.
-ادامه بده.
چانیول این رو گفت چون احساس میکرد بک نصف راه رو رفته و تقریبا بهش زل زده بود.
بکهیون شونه ای بالا انداخت و ادامه داد.
-خب یول، این فقط یه سوال سادست.
سمت میز چان اومد و بهش زل زد. نگران به نظر می رسید.
برای لحظه ای چان یخ زد. به چه کوفتی صداش زده بود؟ یول؟
-اقای پارک؟ مریض شدید؟ این جلسات همیشه می تونه عقب بیوفته.
-ن..نه. من فقط بابت نیک نیم جدیدم سورپرایز شدم.
با چهره ای نگران گفت:
-ها؟ من متاسفم اگر باعث شدم احساس بدی پیدا کنید. من فقط از یول استفاده کرد چون چانیول کمی طولانی بود ولی خب هر طور که شما بخوایید.
-اصلا به خودت زحمت نده. من یول رو دوست دارم. متفاوته.
چانیول این رو گفت و سرش تکون داد تا بکهیون ادامه حرفش رو بزنه.
اولین باری بود که یول صدا زده می شد. خب... زمان خیلی دوری بود که اکسش اون رو با نیک نیم های مختلف صدا می زد. حتی اون رو یودا صدا می زد چیزی که ازش خوشش نمی اومد. هرچند قبلا یه احمق عاشق بود و فکر می کرد کیوته.
کیوت به کونم!!!!!!!!!!
-اقا؟
به میز تکیه داد.
-هومم؟
-حالتون خوب نیست اقا؟
قبل از اینکه بتونه اعتراضی کنه بک دستش روی پیشونیش گذاشت و باعث شد تا چان به خودش بلرزه.
لعنت! دختر های زیادی قبلا تک تک بخش های بدنش رو لمس کرده بودن ولی هیچ وقت در این حد استرس نداشته. فاک!
این اولین بار بود. شاید بخاطر اینکه اون مرد بود؟
احساس کرد بکهیون دست هاش رو پایین تر، اطراف گردنش اورد.
همینطور که کف دستش رو بیشتر به گردنش می مالوند متوجه اشتباه بزرگی شد!
چه اتفاقی داره میوفته!
قدمی به عقب برداشت و کراواتش رو شل کرد تا نفس عمیقی بکشه.
پارک، لطفا! چه مرگته؟
-اقای پارک حالتون خوبه؟ حتی تب هم ندارید. مشکلی با نفس کشیدنتون دارید؟ نیازه امبولانس خبر کنم؟
توی چه فازی بود؟ میخواست ازش یه جوک بسازه؟ لعنت، موقعیت بدی بود.
-نه، من خوبم. بنظرم بهتره جلسه رو عقب بندازیم. شما بهتره بری.
بدون اینکه حتی به بکهیون نگاه کنه این رو گفت.
-باشه اقای پارک، ولی مطمئنید حالتون خوبه؟ اگر برم و تا سر حد مرگ یخ بزنید چی؟ بهتره تا اینجا هستم بهم بگید.
با شنیدن حرف هاش به یکباره زیر خنده زد.
-چی خیلی خنده داره؟ موقعیت جدی ایه! زندگی چیز باارزشیه و نباید بابتش ریسک کرد.
این رو گفت و رفت.
کلمات بکهیون تا مغز استخونش فرو رفت. کلماتش پشت مغزش حرکت کردن.
«زندگی خیلی مهمه و نباید بخاطر هیچکس تلفش کنی»
YOU ARE READING
Paint Me Darker
Fanfiction"تردید نکن و زیرم ناله کن لعنتی! این یه دستوره!" چانیول یه مدیر عامل ساده، پوشیده در کت و شلوار مشکیه که هاله سلطه گری اطراف خودش داره. یه مولتی بیلیونر عوضی که هیچ اهمیتی به ادم های اطرافش نمیده. اون ادم کشه! در نهایت اگر استاندارد های لازمش رو د...