Chapter 1

97 19 13
                                    

_کمرم درد گرفت جونگین، تموم نشد؟
+ای بابا بشین دیگه، صبر کن! فکر کردی طراحی بدن انسان آسونه؟
-تو خنگی به من چه؟ خشک شدم !
+سهون ! صبر کن میگم. همش یک ربعه اونجا نشستی! ...هی ! کجا میری؟
-حوصلم سررفت، باشه بقیه اش بعدا. میرم پشت بوم، توام بیا، یه بهترش رسیده دستم.
+الان نه سهون، سرم داره میترکه.
-یدونه ازش بزنی سرتم خوب میشه، از دستت میره ها.
+چی هس؟
-چیکار داری چیه، منتظرتم، زود بیا

***

باد سرد پاییز موهاشو تکون میداد و سردردشو تشدید میکرد. از صبح سردرد رهاش نکرده بود، نه حتی بعد از خوردن نصف ورق آرامبخش. و طراحی کردن سهون با اونهمه وول خوردناش اعصابشو خط خطی کرده بود.

_بگیر جونگ
+تا نگی چیه نمیخورمش
سهون دستشو جلو آورد: بدش به من پس
+باشه باشه ول کن

قرص توی دستاش کوچیک بود، صورتی کمرنگ. اونو روی نوک زبانش گذاشت و حس کرد داره میسوزه.

-سریع قورتش بده، نذار بمونه تو دهنت!
جونگین قورتش داد و حس کرد کل راه مریش داره آتیش میگیره. خم شد و با سرفه دستشو روی گلوش فشار داد.

+ای..این..چه کوفتی بود؟
صداش در نمیومد.
-همونه..فقط یخورده قوی تره. بیا اب بخور. درست میشه زود.
+آخ...

آب سوزشو کم تر کرد. نفس نفس زد و سهون جلو رفت. پیچیده شدن دستای سهونو دور تنش حس کرد و سرشو روی شونه اش گذاشت. دنیا دور سرش میچرخید و هر لحظه سرگیجه اش شدت میگرفت.

-داری میلرزی..
+به ..لطف.. تو
-باحاله نه؟
+خفه شو

سهون روی گردنشو بوسید: از قبلیا که بهت دادم بهتره. نفس عمیق بکش جونگ. ازش لذت ببر.

جونگین نالید. بدنش گرم میشد و میلرزید و اشکاش بدون اینکه خودش بفهمه شونه ی سهونو خیس میکرد. بوسه های سهونو حس میکرد. هر بوسه به طرز غیر عادی ای روی پوستش کشش محکمی ایجاد میکرد. با گذشت هر لحظه درک کمتری از محیط اطرافش پیدا میکرد.

حس کرد داره به کمک یه نفر راه میره، سرش محکم به جایی خورد و تصویر خودشو به قدری توی آیینه ی آسانسور ترسناک دید که داد زد. یه موجود با صورتی که یه طرفش از طرف دیگه بزرگتر بود، پوزخند میزد و ناخوناش چرک و سیاه بودن، اما خودش بود، جونگین میتونست قسم بخوره.

با بیرون اومدن از در آسانسور، سهون با زور تن جونگین رو نگه داشت در حالی که پسر خودشو با شدتی اغراق آمیز به بیرون پرت میکرد.

جونگین توی ماشین نشست و از شدت برخورد باسنش با صندلی ماشین داد زد. هرچیزی که به بدنش میخورد همینقدر درد داشت. همه چیز به نظرش خیلی زیادی میومد. چشماش دوباره اشکی شده بود.

سهون پشت فرمون جا گرفت و با راه افتادن ماشین جونگین شروع به خندیدن کرد. با خندیدنش اشک میریخت و نمیتونست متوقفش کنه.

Illusive DreamDonde viven las historias. Descúbrelo ahora