Chapter 5 (Final)

70 18 13
                                    

(فلش بک)

عکس بین انگشتاش مچاله شده بود. پشت میز آشپزخانه نشسته بود و نمیتونست نگاهشو از عکس بگیره. کیونگسو روی استیج بود. کنار یه مرد رقصنده ی دیگه. مرد دستاشو دور کمر کیونگسو پیچیده بود.
کیونگسو گفته بود دیگه به اون کلاب برنمیگرده. حالا این چی بود؟

جونگین صبح این عکس رو توی یه پاکت دم در سوییتشون پیدا کرده بود. سوییتی که برای یه هفته مسافرت کنار ساحل اجاره کرده بود. تا حال روحی کیونگسو بهتر بشه. تا دیگه هرشب بی دلیل گریه نکنه. تا مدام دور ناخوناشو با دندوناش تیکه پاره نکنه. تا پوستشو عمدا و یواشکی تو حموم نبُره و به خونی که ازش سرریز میکنه زل نزنه. تا جونگین بتونه راحت تر و با مقاومت کمتر بهش داروهاشو بده، نازشو بکشه، حالشو خوب کنه.

و ... این جوابی بود که میگرفت.

×جونگین ... اون چیه؟
+صبح بخیر کیونگسو!

جونگین جواب داد. چشماش از فشار و اشک کمی که توشون بود هاله ی صورتی گرفته بودن.

×صبح بخیر. اون چیه؟
+عکس. یه عکس جالب !

×چه عکسی؟
+عکسی که نشون میده گریه هات واسه منه، عشق و حالتم میبری واسه بقیه. آره کیونگسو؟

×چه عشق و حالی؟
+بگیر ببین

کیونگسو جلو اومد و عکس رو گرفت. بهش نگاه میکرد که جونگین از جاش بلند شد. کیونگسو با ترس عقب کشید: این .. توضیح میدم .. جونگ ..

جونگین داد زد: چه کوفتیو توضیح میدی؟ بگو!
×من .. من فقط .. دلم ...من حالم بد بود

+آهااا .. حالت بد بود. میدونم بد بود. برای همینم باید بری تو بغل یارو برقصی، آرههه؟
×ب .. ببین ..

+پس فقط برای من بلدی گریه کنی. کل شب ها رو .. مگه نه؟ اصلا کی رفتی اینجا؟ این همون لباسایی نیس که من بدبخت برات خریدم؟ خریدم بری با بقیه برقصی آره؟ برگردی کلاب؟ ما باهم یه قراری داشتیم نداشتیم؟ که دیگه پاتو اونجا نذاری. یکم بگردم فکر کنم قرارداد کار کردن دوباره ات رو هم یه جایی پیدا کنم.
×تند .. نرو .. جونگ

+اوه ببخشید. حق نداشتم ! من باید خفه شم مگه نه؟ ساکت بشینم ... اصلا میدونی چقد درد داره؟ دارم میسوزم کیونگسو.
×فقط .. یه رقص بود .. مال .. اوایل آشناییمونه .. باور کن..

صدای کیونگسو آروم و بغضی شده بود. اشکاش پایین میریختن. جونگین میدید ولی اهمیتی نمیداد. حسادت کورش کرده بود. داشت دیوونه میشد: از کجا بدونم فقط یه رقص بوده؟
×چ .. چی؟

+به هرحال ... از اولم کارت تو همون کلاب بود. از کجا بدونم واقعا راس گفتی که اونجا فقط میرقصیدی؟
کیونگسو مبهوت بهش نگاه کرد: پس ... باور نداری؟ باورم .. نکردی؟

جونگین ساکت موند. ته دلش پشیمون شد. کیونگسو جلوش سرخ شده بود و اشک میریخت.
جونگین میدونست حتی چیزهای ساده چقدر شدید تر رو ذهن افسرده ی کیونگسو اثر میذارن. ولی صادقانه خسته بود. از غم بی پایان کیونگسو،  از رازایی که نمیدونست، از بیخوابی و تلاش بیهوده. نمیتونست احساساتشو کنترل کنه: چطور وقتی دروغت همین الان ثابت شده، ازم انتظار داری چیزای دیگه ای که گفتی رو باور کنم؟

Je hebt het einde van de gepubliceerde delen bereikt.

⏰ Laatst bijgewerkt: Sep 01 ⏰

Voeg dit verhaal toe aan je bibliotheek om op de hoogte gebracht te worden van nieuwe delen!

Illusive DreamWaar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu