ابوجی : در کره به معنی پدر....این ایدهی ساده و کوچولو موچولو رو نوشتم چون لبخند به لبم میاورد...امیدوارم شما هم همین حس رو داشته باشید....
اگه لذت بردید به دوستانتون معرفیش کنید مهربونای من....
لطفاً نظر فراموش نشه...
وانشات نویس نیستم ولی اگه خوب دیده بشه شاید به این کارم ادامه بدم...❤️❤️❤️❤️❤️
با ملودی تند گوشیش چشم باز کرد...
وقتی موقعیتش رو درک کرد به طرف گوشی پر سر و صداش دست برد و با یه حرکت شست آلارمش رو خاموش کرد و با کنار انداختنش کسل دستی به چشمهای خواب دارش کشید و خمیازه بلند بالای بیرون داد...امروز باید به نسبت روزهای دیگه انرژی بیشتری میداشت چون روز جالبی در پیش بود...البته اگه همه چی خوب پیش میرفت...
سریع از تخت تک نفره خشکش پایین پرید و به طرف حموم کوچیکش پا تند کرد تا مثل همیشه قبل رفتن به سرکار دوش سبکی بگیره و ته ریشهاش رو اصلاح کنه....
نیم ساعت بعد مرتب و آراسته جلوی آیینه ایستاده بود و موهای فرفریش رو با سر انگشتهاش حالت میداد...
پاییز تازه شروع شده بود و ترجیح داده بود تیشرت سفید رنگی رو با پیراهن سبز رنگی ست کنه...
وقتی آخرین فرفریش رو مرتب کرد دستی بهم کوبید و با انگیزه به طرف در رفت و از سوییت کوچیکش بیرون زد...
سوییتی که داخلش زندگی میکرد بالای پشت بوم یه ساختمون قدیمی بود...
ساختمونی که هم محل کارش بود و هم محل زندگیش به مدت بیست و پنج سال...پرورشگاه "bom (بهار) " جایی بود که از روز تولد پناهگاهش شده بود...و بعد محل کار و محل زندگیش....
یتیم بود...
نه چیزی درباره اینکه پدر مادرش کی بودن میدونست نه چیزی درباره زنده بودن یا نبودنشون...این موضوعها برای چانیولی که پلههای آهنی رو پر سر و صدا و خندون پایین میرفت سالها پیش بی اهمیت شده بود...
زندگی به شیرینی جریان داشت...حتی بدون خانواده...و بدون پشتیبان...
سخت یا راحت تونسته بود گلیم خودش رو از آب بیرون بکشه و روی پاهاش بایسته...
حالا که بیست و پنج ساله بود به عنوان مربی کودکان شناخته میشد کاری رو داشت که بهش عشق میورزید و خونهای کوچیکی که بهش حس تعلق داشت...اینکه هنوزم همینجا مستقر بود دو دلیل داشت...
اصلی ترین دلیل این بود در طول این سالها هیچ خانوادهای به عنوان فرزندخونده انتخابش نکردن...
انقد توی bom موند که به عنوان یه بزرگسال شناخته شد!
و دومین دلیل این بود بعد سالها وقت گذروندن توی این محیط به این پرورشگاه و آدمهاش عادت کرد و ترجیح داد حتی با وجود تحصیلات و گرفتن مدرکش همینجا مشغول به کار بشه و توی خونهی سریداری پشت بام زندگی کنه...
ESTÁS LEYENDO
Aboji
Historia Cortaوانشات... روزهای که کوچیکتر بود آرزو داشت شخص پولداری به سراغش بیاد و به عنوان فرزند خونده قبولش کنه و با مهربونی اصرار کنه ابوجی صداش بزنه....بعد برای شنیدن این کلمه از دهنش هی غش و ضعف بره و اسباب بازی و خوراکی و لباس به پاش بریزه...ولی از این آرز...