با ماشین وارد حیاط عمارت شدند. از وقتی از خانه چان حرکت کردن استرس داشت اما الان تقریبا قلبش را در دهنش حس می کرد. چند نفس عمیق کشید تا به خودش مسلط بشه.اولین بار که این خانه را دید شش ماه از شروع کارش در شرکت چان می گذشت. اون وقتها شرکت تازه کار محسوب میشد و چانیول بیشتر زیر سایه ی اسم پدرش بود.
۲۰۱۶
چانیول: خب بچه ها ازتون خواستم اینجا جمع بشید تا اولا به خاطر تلاشهاتون تشکر کنم و مورد بعدی شرکتهای بیگ فور مراسمی به مناسبت شروع سال جدید برگزار می کنن. و از ما شرکتهای آینده دار هم خواستن به همراه کارمندهای ارشد در مراسم شرکت کنیم. از اونجایی که کلا ما ده نفریم می خوام همتون را ببرم. هر کسی که آن شب نمی توانه در مراسم باشه به منشی کیم اطلاع بده. حالا می توانید سر کارتون برید.
چانیول با گفتن این حرف به طرف اتاقش رفت.
سئون: فکر کنم اگر بیشترم بودیم اون همه را با خودش می توانست ببره.
جانو: بالاخره میزبان این مراسم پدرشه حتما می توانست.
کیونگسو: حالاچه فرقی می کنه مهم اینه الان ما رو میبره. ولی دوست دارم روسای و کارمندهای بیگ فور را ببینم باید خیلی خفن باشن.
همین طور که صحبت می کردن به طرف اتاقشون رفتن. مکالمشون با ورود منشی کیم نصفه موند.
منشی کیم: کیونگسو رئیس گفت با اون نقشه ای که گفته بود تصحیحش کنی سریع پیشش بری.
سئون: الان دوباره صدای داد و بیدادش راه میوفته.
کیونگسو: اگه به آینده ی این شرکت ایمان نداشتم، حتما یه تف تو صورتش می کردم و بعدم استعفا می دادم. مرتیکه عوضی ایراد گیر.
چند نفس عمیق کشید و نقشه را زیر بغلش زد.
جانو: اگه خیلی زر زد یه تکنیک روش برو.
سئون: به نظرم کلا لباس جذب بپوش بازوهات بره تو چشمش.
جانو: چرت نگو رئیس خودش سه برابر هیکل کیونگسو رو داره. فقط باید از تکنیکهایی که بلده استفاده کنه و خفه اش کنه.
کیونگسو بدون گفتن چیزی به طرف اتاق رئیسش حرکت کرد.
چند ماهی میشد در این شرکت استخدام شده بود. اگه از عوضی بودن، سخت گیر بودن، ایراد گیر بودن و زبون تند و نگاه های عصبی رئیسش بگذره اون مرد به شدت تو کارش دانا و با استعداد بود. مطمئن بود این شرکت آینده ی خوبی داره. اینکه رئیسش پسره یکی از غولهای این کاره هم امیدش را بیشتر می کرد.البته تا حالا پارک بزرگ را اینجا برای روحیه دادن به پسرش ندیده بود ولی حتما قبل از ورود کیونگ به شرکت، اینجا آمده یا الانم میاد و کیونگسو ندیدتش چون خب از نظر کیونگسو همه ی روابط پدر و پسری مثل رابطه ی خودش و باباش بود که روز اول کاری مثل بچه مدرسه ای ها برای خودش و دوستاش غذا آورد. قسمت خجالت آورترش این بود که باباش هم موند و رئیس پارک را هم مجبور کرد باهاشون غذا بخوره و چند بار هم محکم پشتش زد و ازش خواست مراقب پسرش باشه. کیونگسو از نظر باباش دانش آموز بود و رئیس پارک مدیر مدرسه.
چند ضربه به در زد و با شنیدن اجازه رییسش وارد دفترش شد.
چانیول : هی کارمند دو گفتم سریع بیا.
کیونگسو تعجب کرد.
کیونگسو: ولی رئیس از زمانی که منشی گفتن پنج دقیقه هم نشده که من آمدم.
چانیول: وقتی میگم سریع یعنی همون لحظه حرکت کن یک دقیقه بعد اینجا باش. پنج دقیقه برای وقتی هست که بگم که هر وقت کارت تمام شد بیا.
کیونگسو می دانست بحث با این مردک درازِ گوش گنده بی فایده هست پس فقط به یه چشم اکتفا کرد.
چانیول: نقشه را بده.
با دقت در حال نگاه کردن به نقشه بود.
چانیول: از جایی که نگاه نکردی؟
کیونگسو: خیر
چانیول: ببین حتی نمی خواهم با نگاه به تصویرِ ساختمانی ازش الهام گرفته باشی.
کیونگسو: برای کشیدن این نقشه جایی را نگاه نکردم ولی هدفم یه محیط آرامش بخش، امن و هیجان انگیز برای کودکان بود. از کودکی خودم الهامگرفتم که دوست داشتم همچین جایی وجود می داشت و منمی رفتم.
چانیول نگاهی به کیونگسو کرد.
چانیول: از افتضاحی که اول کشیدی بهتره. اما تو تعطیلاتم به این نقشه فکر کن. بعد تعطیلات می خوام ایراداتش را خودت پیدا و درستش کرده باشی.
کیونگسو دوباره چشمی گفت و نقشه را جمع کرد و با گفتن با اجازه از اتاق رئیسش بیرون رفت.به اتاق خودش رفت.
سئون: راضی بود؟
کیونگسو با حرص گفت: نههههه. مردک عوضی. مطمئنم کارم هیچ مشکلی نداشت. بعد اون عوضی میگه مشکلش را پیدا کن. اگه مشکل داره که مطمئنم نداره خود خرت بگو.
جانو: امروز داری خیلی بهش فحش میدیااا
کیونگسو: چون لیاقتش را داره.
ادامه روزش با چرت و پرتهای هم اتاقیاش به پایان رسید. به طرف خونه رفت.در رو باز کرد و وارد خونه شد. مادرش را صدا کرد. خانم هن به طرفش آمد و بهش خسته نباشید گفت.
خانم هن: مادرت نیست رفته آرایشگاه و بعدم گفت میره خرید.
بعد با غر ادامه داد: هر چی بهش میگن اون رنگ های آشغال و مواد آشغال تر را به صورت و موهات نزن گوش نمی کنه. الان من را ببین کی فکر می کنه شصت سالم باشه! چرا ؟چون فقط چیزهای طبیعی استفاده کردم.
کیونگسو با یه لبخند محو به تعریف های خانم هن از خودش گوش می کرد. خانم هن یه زن تنها و از قشر ضعیف جامعه بود که توی این سن هم برای مخارج زندگی به کار کردن احتیاج داشت. گاهی به خونشون برای کمک میومد و مادرش خیلی هواش را داشت و دوستش داشت.کیونگسو بعد از اینکه خانم هن حرفهاش تموم شد و اجازه مرخصی داد به طرف اتاقش رفت. در حال عوض کردن لباس سراغ کمدش رفت و دنبال لباسی برای مراسم فردا گشت. دوست داشت حسابی تیپ بزنه تا رئیسش اصلا به چشم نیاد. البته خودش به فکرش غر زد: اون با اون قد درازش و اخلاق سگش حتما مورد توجه قرار می گیره. تازه اون پسر رئیس پارک بزرگه. اوه اوه فردا دخترها خودشون را جر میدن که نخشون رو بگیره. فقطم قیافه و پول و البته هوش داره عنتر. تازه اونجاشم خیلی بزرگه شاید دورگه هست که اینقدر گنده هست؟ ولی اخلاق مهمه که نداره.
مادر: چی میگی با خودت؟
کیونگسو در جاش پرید و با چشمهای از حدقه در آمده به مادرش نگاه کرد.
کیونگسو: کی آمدی مامان؟ خانم هن گفت یه عالمه کار داری دیر میای
مادر: همین الان رسیدم. خانم هن را می شناسی دیگه خیلی اغراق می کنه. حالا با خودت چی می گفتی؟کیونگسو: فردا یه مراسم به مناسبت شروع سال جدید هست. کلی آدممهم اونجا حضور دارن.
مادر: اینکه خوبه برای چی داشتی پس غر می زدی؟کیونگسو: هیچی می خواستم خوش تیپ کنم فردا کلی در و داف بهم شماره بدن یادم افتاد رئیس عنم هم اونجاست و در و داف برای امثال اون خودشون را می کشن.
مادر: هیچ کس همین الان که شلوار پات نیست و این شرت گشاد زشت پاته، توانایی رقابت باهات را نداره چه برسه اون کت و شلوار شیکی که من برات خریدم را بپوشی.
کیونگسو تازه متوجه شلوار نداشتش شد و سریع شلوار راحتیش را با خجالت پوشید.
کیونگسو: مامان من اون کت و شلوار و پاپیون را نمی پوشم هی هر دفعه نگو و در ضمن اونمردک با جذابیتهام نمی توانه رقابت کنه فقط متاسفانه آپشن های دیگر زیادی داره.
مامان: مگه نمیگی می خواهی جذابیتهای کشنده ات را به رخ بکشی؟ پس به حرفمگوش کن.
کیونگسو: اون لباس واقعا خیلی رسمیه من اونجوری لباس نمی پوشم.
مادر: فردا هم یه مراسم رسمیه. قبل از انتخاب لباس اول به اینکه چه اشخاصی اونجان فکر کن. تصمیم در آخر با خودته.
مادر از اتاق خارج شد.حق با مادر بود فردا به ظاهر جشن بود در واقع یه شوی مهم برای شرکت هاست. به کت و شلوار اتوکشیده تو کاور که مادرش خریده و تا الان راضی به پوشیدنش نشده بود نگاه کرد. کت و شلوار شیک و گرونی بود والبته تک و خاص . درسته از یه خانواده متوسط بود و در مهمونی فردا ثروتمندهای زیادی حضور داشتن که کل جد و آباد کیونگ توانایی رقابت باهاشون نداشتن اما حداقل می توانست به مناسبت جشن یه لباس مارک و گرون بپوشه تا چشمشون درآد. مخصوصا چشم اون رئیسش که همیشه به لباسهاش یه جوری نگاه می کنه. درسته لباساش ساده و اسپرت بود اما در عین حال گرونم بود و مطمئنا اون بچه پولدار این را می فهمید.تصمیمش را گرفت. کت و شلواری که مادرش خریده بود را می پوشید.
خانواده ی دو و خانم هن شب دور میز شام جمع بودند. مادر، خانم هن را هم نگه داشته بود. دلش نمیومد پیرزن سال نو را تنها تو خونه اش بمونه.
پدر: شنیدم فردا یه جشن مهم دعوتی و میخوای از رئیست جذابتر باشی؟
کیونگسو: متاسفم برای رئیسم ولی من همین جوریم جذابترم. قول میدم اگه پولش را کنار بگذاریم و با هم رقابت کنیم من برنده میشم.
پدر: تا جایی که یادممیاد هر چند روز یک بار به خاطر هوش، استعداد و مدیریتش شوک میشی و از حسادت میری تو لاک خودت.
غذا تو گلوی کیونگسو پرید. کمی سرفه کرد. مادر کمی آب به کیونگسو داد و چشم غره ای به پدر زد.
کیونگسو: کی این حرف را زده؟
پدر: برای شناخت پسرم به حرف کسی نیاز دارم؟ من اون پسر را دیدم درسته کمی خشک بود اما مودب و دوست داشتنیم بود. در ضمن آدمها با کارمندهاشون متفاوت از پارتنر و خانواده اشون رفتار می کنن و نمیشه از قبل جشن پیروزی گرفت. پس به جای پشت سرش حرف زدن سعی کن رابطه ی دوستانه ای باهاش داشته باشه. افرادی شبیه رئیست پر از تجربه های خوب و آموزنده ان. پس سعی کن ازش یاد بگیری به جای اینکه باهاش رقابت کنی یا بهش حسودی کنی.
کیونگسو: اون فقط یه بچه پولداره. چی ازش یاد بگیرم؟
پدر: خودتم روزهای اول متعجب بود که چرا پسر وزیر پارک در همچین مکان کوچکی شرکت زده یا چرا از صفر شروع کرده یاچرا حتی پدرش را هیچوقت نمی بینی و اسمش رو از زبون پسرش نمی شنوی. پس کمی منصفانه تر فکر کن. مطمئنا اگر همه دستاوردهاش به واسطه ی پدرش بود رئیس شرکت پدرش میشد یا باباش یه شرکت غول همون ابتدا براش می ساخت. حرفهام را قبول داری پسر عزیزم؟
کیونگسو کمی فکر کرد. حرفهای پدرش منطقی بود. خودشم در عین حسادت، چانیول را تحسین می کرد. اون پسر شبانه روز کار می کرد. خیلی وقتها وقتی به شرکت می رفت می دید اون شرکته و داره کار می کنه بعد می فهمید کل دیشب نرفته خونه. همیشه در حال ماساژ دادن گردن دردناکش بود ولی به خودش استراحت نمی داد. اون خلاق و با استعداد بود و کیونگسو را با یه تعریف زیر پوستی از طرحهاش به ذوق می آورد. درسته اون کم حرف می زد و بیشتر مواقع تلخ اما به همون اندازه با همون تلخی به دیگران کمک می کرد تا پیشرفت کنن و مهم ترین ویژگیش اون بلد بود ببخشه. یادشه دو سه بار مچش را موقع بدگویی گرفته بود اما به روی خودش نیاورده بود. کیونگسو حقیقتا گاهی به این فکر می کرد اون آدم خوبیه البته بعد از اینکه دوباره شروع به سرو صدا برای سر به هواییش می کرد از فکرش پشیمون میشد.شام را خورد و زودتر برای خوابیدن آماده شد. مراسم فردا از ساعت ۶ شروع میشد و اون باید از صبح آماده شدن برای مراسم را شروع می کرد. این مراسم برای ارشدها و کارمندهای نمونه بود. درسته همه ی کارمندهای شرکتشون دعوت بودن اما بقیه افراد در مراسم که این را نمی دانستن. اون باید با ظاهر و رفتارش نماینده ی شایسته ای برای شرکت میشد. به سئون و جانو که شباهت عجیبی به پت و مت داشتن خبر داد تیپ خفن بزنن و خوابید.
##
هر سه روبروی عمارت ایستاده بودن. دهانهاشون باز بود و حتی فکرشمنمی کردن همچین عمارتی در کره وجود داشته باشه. همه ی نقشه ی کیونگسو برای اینکه خیلی متین و با وقار و با کلاس باشه و یک نماینده ی شایسته برای شرکتش، بر باد رفت. حقیقتا انتظار این همه تجمل از وزیری که همیشه ادعای ساده زیستی می کرد را نداشت. یادشه در آخرین سخنرانیهاش قبل بازنشستگی گفته بود ما برای ارتقای کره باید جانمون را بدیم پول و زندگی مرفه که ارزشی نداره. اسم کره از زندگی راحت برای ما مهم تره. ما همه ی ثروتمون را در این سالها فدای کره کردیم و در آینده هم می کنیم. و حالا این عمارت را می دید که فقط گوشه ای از ثروت این مرد بود و در کره تک.
کیونگسو همیشه به وزیر پارک علاقه داشت. او یک مهندس بود و ساختمان های خیلی خاصی را در سراسر دنیا ساخته بود. کیونگسو وزیر پارک را یه مهندس موفق و یه الگوی خوب می دانست.به خاطر همین علاقه به وزیر پارک، وقتی در دو شرکت مصاحبه داد و هر دو درخواست کارش را قبول کردن، شرکت کوچک تر و تازه کارتر را انتخاب کرد. اون واقعا دوست داشت با کسی که مطمئنا تحت تعلیم وزیر پارک بوده و اگه یه مو از اون آدم تو تنش باشه، مهندس کاربلدیه کار کنه. از انتخابشم راضی بود. در این شش ماه با همه ی اعصاب خوردی هاش خیلی چیزها یاد گرفته بود.صدای زنگ تلفن جانو هر سه دوست را به حالت عادی برگردوند. با خجالت یه نگاهی بهم کردند و جانو تلفنش را جواب داد.
جانو: سلام آره تازه رسیدیم باشه باشه.منشی کیم بود میگه سریع تر بیایید نیم ساعت دیگه مراسم رسمی شروع میشه.
کیونگسو: بچه ها همین جلوی در گند زدیم. خیلی موقر میریم تو. هر چیز قشنگی هم دیدیم شبیه ندیده ها رفتار نمی کنیم. یه جوری رفتار می کنیم انگار از اینا خونمون دو تا داریم. آبروی شرکت دست ماست.
سئون: تو با اون کت و شلوار مارکت شاید به پولدارها و دیده ها بخوری. ولی ما عمرا.
کیونگسو کت و شلوار مشکی با لباس طرحدار سفیدی پوشیده بود. پاپیون مشکیش و موهای رو به بالاش پرستیژ استایلش را بالاتر میبرد . از مادرش برای انتخابش متشکر بود. از نظر ظاهری اعتماد به نفس اینکه وارد این عمارت بشه را داشت. اما از نظر فکری نه. واقعا استرس داشت. استرسش به خاطر ثروت افراد داخل عمارت نبود. اون می ترسید از نظر توانایی و اطلاعات فرسنگها با سایر مهمانها فاصله داشته باشه. درسته جوان بود و ابتدای کار اما از نوجوانی در زمینه معماری مطالعه می کرد و یکی از تجربه های هیجان انگیزش سفر به کشورهای مختلف و دیدن معماری کشورها بود. اعتماد به نفس بالایی در این زمینه داشت. ولی الان اعتماد به نفسش پودر شده بود. غولهای شغل مورد علاقه اش اینجا جمع بودن.از حیاط عمارت گذشتن و با راهنمایی نگهبان ها که جای جای حیاط بودن وارد قسمتی که مهمانی برگزار میشد شدن. این عمارت واقعا شگفت انگیز بود. کیونگسو نیاز داشت ساعتها در جای جای این عمارت کنکاش کنه و مهندس سازنده را تحسین کنه. که البته وقتی داشت این حسش را به زبونمیاورد یکی از مهندسین شرکت گفت نقشه این عمارت را خود وزیر پارک طراحی کرده و علاقه ی کیونگسو به این پیرمردِ از نظرش دوست داشتنی بیشتر شد. چانیول همه جا می رفت با همه صحبت می کرد. در اون کت و شلوار مشکی با اون موهای بالا زده و پاپیون مشکی دور گردنش با وقار تر شده بود. کیونگ حرکاتش را زیر نظر داشت به نظر کیونگ اون پسر خیلی با سیاستی هست چون از این مهمونی بدون اینکه پرستیژ شرکت را پایین بیاره داشت برای تبلیغ شرکتش استفاده می کرد. هر چند دقیقه هم سری به کارمندهاش می زد. رفتارش به نسبت شرکت صمیمانه تر بود. و سعی می کرد با لبخند و صدا کردن اسم کوچک یخ بین خودش و کارمندهاش را حداقل برای چند ساعت آب کنه.کیونگسو تو حال خودش بود. دیدن اون عمارت، آدمهای معروف و ثروتمند و موفق، دخترهای زیبایی که اطراف چانیول و پسرهای ثروتمند و با نفوذ می چرخیدن، خوراکی های خوشمزه، گفت و گو باهمکاراش سرش را حسابی گرم کرده بود. فکر نمی کرد این مهمونی اینقدر لذت بخش باشه. در حال و هوای خودش بود که فردی که از هیکل گنده اش به نظر میومد بادیگارد باشه در گوشش گفت دنبالش بره. ابتدا مخالفت کرد ولی اون بادیگارد گفت وزیر پارک میخواد ببینتش .حسابی تعجب کرده بود اما عین مسخ شده ها دنبال اون بادیگارد حرکت کرد.از راه پله ها بالا رفتن. پشت یک در چرم قرمز ایستادن. اول نگهبان وارد اتاق شد بعد از چند ثانیه آمد و از کیونگسو خواست داخل بره و خودش بیرون در ایستاد و پشت کیونگسو در را بست.کیونگسو پس از وارد شدن سلام و ادای احترام کرد.
وزیر پارک: اسمت دو کیونگسو هست درسته؟
کیونگسو: بله قربان
وزیر پارک: شنیدم پسر با استعدادی هستی.
کیونگسو نمی دانست در جواب چی بگه. بگه من را از کجا می شناسی؟ بگه ممنونم از لطفتون. بگه وااای شما الگوی منی من الان دارم از ذوق غش می کنم. چوننمی دانست چی بگه پس ترجیح داد سکوت کنه.
وزیر پارک: می دانم متعجب شدی چرا خواستم ببینمت. می توانی حدس بزنی چرا؟
کیونگسو: نه قربان
وزیر پارک: من هیچوقت از طفره رفتن خوشم نمیاد پس سر اصل مطلب میرم. پارک چانیول، رئیست، پسر منه و البته که تنها وارثم. همون طور که می دانی اون علاوه بر فامیلی، استعدادهای من را هم به ارث برده. پس می خوام کارم رو بهش بسپارم و بازنشسته بشم. تو باید بهم کمک کنی. در مقابلش کار در شرکت من و کلی پول به دست میاری.۰
کیونگسو با تعجب به وزیر پارک نگاه می کرد. واقعا نمی توانست حرفهاش را هضم کنه یا اصلا بفهمه چی میگه.
وزیر پارک: جوابت را نشنیدم!
کیونگسو: قربان من متوجه نمیشم چه کمکی می توانم بهتون بکنم.
وزیر پارک: اخبار شرکت و چانیول را به دستیارم گزارش می کنی. کارهایی هم که دستیارم میخواد انجام میدی.
کیونگسو: قربان من باز هم متوجه نمیشم یعنی جاسوسی کنم؟ من فقط یه کارمند ساده ام چرا من را انتخاب کردین؟
وزیر پارک: چون با استعدادی. چانیول از آدمهای با استعداد خوشش میاد. مطمئنم اون همین الانم به عنوان یه کارمند خوب روت حساب میکنه. همین الانم برای بهتر شدن داره آموزشت میده.
کیونگسو: اما قربان من نمی توانم این خیانت را بکنم.
وزیر پارک: این خیانت نیست. وقتی چانیول در جایگاهی که براش به دنیا آمده قرار بگیره حتما قدردانت میشه. در ضمن قرار نیست بی مزد کار کنی . همان طور که گفتم تو رو در شرکت خودم استخدام می کنم و الانم هر مقداری که پول بخواهی را قبول می کنم و بهت میدم. می دانم از خانواده ی پایینی هستی و می توانی با این پول زندگی خودت و خانواده ات را متحول کنی.
همان لحظه که دهن وزیر پارک بسته شد برای همیشه جایگاهش را در قلب کیونگ از دست داد. کیونگ اون فرد را برای اینکه از استعدادش در جهت خدمت رسانی به مردم و کشور استفاده می کرد دوست داشت. اما اون نه تنها کیونگسو را تحقیر کرد بلکه حتی به بچه ی خودش رحم نمی کرد و می خواست شرکتی که اینقدر براش زحمت میکشه را نابود کنه. خوب بودن وزیر پارک یه دروغ بود. همیشه فکر می کرد وزیر پارک به پسرش افتخار می کنه ولی حالا حرف های پدرش براش واضح تر میشد. چانیول تنها بود و تنهایی داشت مبارزه می کرد. همان لحظه به خودش قول داد با سخت کوشی کمکش کنه. اما قبلش باید جواب این مردک را می داد وگرنه قلبش از سنگینی حرفهاش می ترکید.
کیونگسو: من یه زمانی خیلی براتون احترام قائل بودم اما حالا فهمیدم آدمها را نباید از پوستَشون قضاوت کنم. شما هم بهتره این کار را نکنید. شاید ثروت خانواده ی من نسبت به شما کمتر باشه اما من هیچوقت کمبودی نداشتم ولی امروز فهمیدم پسر شما با این همه ثروت چقدر کمبود داره. اما من به پسر شما به جای شما هم افتخار می کنم و از این لحظه بیشتر کار می کنم تا اون موفق تر باشه. با اجازه.
وزیر پارک: شنیده بودم ازش خوشت نمیاد. شاید آپشنهای بیشتر می خواهی. بهتره بدونی اگر پیشنهادم را قبول نکنی خودت را نابود می کنی. من حتی از طریق آدم کوچکی مثل تو هم نشده از طرق دیگه هممی توانم به هدفم برسم. برای خودت متاسف باش اگه اون روز تو تیم من نباشی.
کیونگسو: گفتمکه هیچوقت از ظاهر قضاوت نکنید.
کیونگسو به طرف در رفت و از اون اتاق لعنتی خارج شد.وزیر پارک آن شب نمی دانست استارت عمیق تر شدن رابطه پسرش و یه پسر را زده. و قراره حتی از آخرین امیدش برای وصلت با یه خانواده با نفوذ دورتر بشه.آن شب علاوه برکیونگسو که دیگه نمی توانست اون عمارت را تحمل کنه و تو فکر بود چانیول هم تو خودش بود.اون دید. دید که کارمند جوان و با استعدادش به ملاقات پدرش رفته. می دانست اگه به روی اون پسر یا پدرش بیاره تکذیب می کنن. می دانست حالا یه جاسوس داره که باید مراقبش باشه. حالا می فهمید بیگ فور چرا اینقدر مهربون شدن که خواستن روسای شرکت ها با کارمندهای نمونه و ارشدها شرکت کنه. مطمئن بود پیشنهاد پدرشه. می خواستن جاسوسهاشون کمی خوش بگذرونن و به راحتی با همملاقات کنن. باید بیشتر مراقب میشد تا مچ اون پسر را بگیره.اون جشن تمام شد. از اون جشن سه ماه گذشت. چانیول همه تلاشش را برای رو کردن دست کیونگ کرد اما هیچ چیزی از این پسر پیدا نکرد. تصمیم گرفت این کابوس را تمام کنه و به روش بیاره.داشتن روی طرح رستوران جدیدی کار می کردن کیونگسو بود و چانیول . اون پسر در این چند ماه تا آخر شب میموند و پابه پای چان کار می کرد.ابتدا چان مخالفت می کرد بعد تصمیمگرفت دستش را برای جاسوسی باز بگذاره.کیونگسو داشت ایده میداد. مثل همیشه ایده های جذاب. همزمان یه چیزهایی روی کاغذ چان می کشید و با اون دستشم برش پیتزا را گرفته بود. چانیول بهش نگاه می کرد و گوش می کرد. امشب باید این بازی را تماممی کرد.
چانیول: نقشه ات چیه؟
دست کیونگسو جلوی دهنش خشک شد پیتزا را پایین آورد و با تعجب گفت: رئیس گوش نمی کردی؟ یه ساعته دارم نقشه هام را تعریف می کنم.
چانیول: این نقشه نه. نقشه ای که با پدرم کشیدی.
کیونگسو شوکه به چان نگاه کرد اون می دانست که پدرش باهاش حرف زده؟ نکنه مثل فیلمها با پدرش هماهنگ کرده بوده تا اون حرفها را بزنه و میزان وفاداری کیونگ را امتحان کنه؟مثل احمق ها به چان نگاه می کرد.
چانیول: چند وقته پدرم را می شناسی؟
کیونگسو: اولین بار هشت سال پیش دیدمشون
چانیول : یعنی چی؟ تو و پدرم چه ربطی به هم دارید؟
بعد شروع به خندیدن کرد با صدای بلند و بی وقفه، کاملا عصبی می خندید.
چانیول: پس اینطور. پس از اول حتی شرکت در آزمون استخدامی شرکتم نقشه بود.
کیونگسو: نمی فهمم چی میگید!
چانیول: نمی فهمی؟ همین الان خودت را لو دادی
کیونگسو: پدر شما هشت سال پیش وزیر شد و من در تلوزیون مصاحبشون را دیدم اولین بارم حضوری در جشن کریسمس دیدمشون.
کیونگسو فهمید چان و پدرش هم دست نبودن اما می دانست چان از چیزهایی خبر داره شایدم پدرش جور دیگه ای تعریف کرده. پس ترجیح داد صادقانه حرف بزنه که اگر هر اتفاقی هم افتاد، دروغ گو نباشه.
چانیول: اوه پس بعد اون جلسه پشت درهای قرمز با پدرم به توافق رسیدی. قرار شد براش چکار کنی؟کیونگسو: گزارش کارهای شما را به دستیارشون بدم و هر کاری که ازم خواستن انجام بدم.
چانیول متحیر بود.این پسر خیلی راحت داشت همه چی را لو می داد. با وقاحت اینجا نشسته بود و همه چی را می گفت حتی شرمنده نبود.
چانیول: خب در عوضش چی می گرفتی؟
کیونگسو: هرچقدر بخوام پول و یه شغل در شرکت پدرتون.
چانیول : واووووو پس معامله ی خوبی بوده. چه اطلاعاتی بهش دادی؟ چه کارهایی ازت خواست انجام بدهی؟
کیونگسو: هیچی
چانیول: هیچی؟
کیونگسو: بله. چون همون شب پیشنهادشون را رد کردم.
همه چیز اون جا برای چانیول عجیب بود. اون پسر قبول کرد با پدرش جلسه داشته، پیشنهادات و انتظارات پدرش را براش تعریف کرده، این چند ماهه هم همش اطراف چانیول می پلکیده؛ حالا میگه اون پیشنهاد را رد کرده!
چانیول: دروغ نگو . از اون شب همش اطراف منی. مثلا چند برابر داری کار می کنی.
کیونگسو: بله چون به خودم و پدرتون همون شب قول دادم با همه ی وجود کمکتون کنم تا این شرکت را جزو بهترین های کره کنید.
چانیول: می خواهی باور کنم؟
کیونگسو نفس عمیقی کشید.
کیونگسو: می توانید باور کنید یا باور نکنید. چون اگر باور نکنید من چیزی را از دست نمیدم. خودتونم می دانید اینقدر استعداد دارم که جای دیگه کار پیدا کنم ولی شما یه کارمند وفادار و خوب را از دست می دهید.اون شب با پدرتون ملاقات کردم که خلاصه اش را براتون تعریف کردم. همون شب تصمیم گرفتم کنار شما توی این مبارزه با پدرتون بمونم و تا آخرین قطره ی خونم به پسری که نمی خواد زیر اسم پدرش باشه کمک کنم.
چانیول که با چشمهای گرد کیونگ را نگاه می کرد و به حرفهاش گوش می کرد دیگه نتواتست جلوی خودش را بگیره و زیر خنده زد.
چانیول: یه لحظه فکر کردم پادشاه چوسان قدیمم.
کیونگسو تازه متوجه چرندیات آخرش شد ولی خودش را از تک و تا ننداخت.
کیونگسو: اینقدر خشکید که صحبتهای احساسی من را متوجه نمیشید.
چانیول خنده اش را جمع کرد و در پوسته ی جدیش قرار گرفت.
چانیول: می خواهم حرفات را باور کنم پس لطفا راست بگو. بهت اعتماد می کنم چون مجبورم. نیاز دارم شبها آرام تر بخوابم و فکر کنم یکی دیگه توی این دنیا هست که دوست داره منپیروز بشم.
کیونگسو: مطمئن باشید من اون یکیم. من سرم برای جنگ درد می کنه. خوب کسی گیرتون آمده.
لبخندی به لبهای چان آمد.
چانیول: پدرم چیزی بهت نگفت پیشنهادش را رد کردی؟
کیونگسو: یکم تحقیرمکرد بعدم گفت اون که به هدفش میرسه ولی اون موقع وای به حالم.
کیونگسو به چهره ی غرق فکر چان نگاه کرد.با فکری که به سرش زد شروع به صحبت کرد
کیونگسو: رئیس ولی ما یه جاسوس تو شرکت داریم. چانیول : یعنی چی؟
کیونگسو: پدرتون من را توسط یه نفر شناخته بود و اعتقاد داشت شما روی من حساب باز کردید و دارید تعلیمم میدید. برای همین از من خواسته همکاری کنم. از خیلی جزئیات هم اطلاع داشت. این چیزهایی نیست که روی پیشونیم یا تو پرونده ام نوشته باشه. یکی که اینجاست خبر میبره. ولی شما نمیخواد کاری کنید خودم اون موش کوچولو را پیدا می کنم.
اون شب آغاز دوستی چانیول و کیونگسو بود. اونها بعد از اون شب تصمیم گرفتن به هم اعتماد کنن و به واسطه ی این اعتماد، هر روز صمیمی تر میشدن و بیشتر با هم وقت می گذروندن.