۲

887 118 34
                                    

:«هیونگ حالت خوبه؟»

هوسوک نگران شد وقتی تهیونگ قلبش رو گرفته و رو زمین افتاده

:«عمـ... هوسوک خیلی خیلی محکم بزن تو گوشم»

تهیونگ دستور داد
هوسوک نا مطمئن محکم ترین سیلی رو به هیونگش زد طوری که پسر بزرگتر کمی پرت شد

:«پس واقعیه حالا چه گوهی بخورم»

هوسوک بیشتر نگران شد
:«هیونگ انقدر از مدرسه بدت میاد؟ میدونم که مدرسه رو ول کردی ولی انقدر؟»

تهیونگ بلند شد
:«بیا بریم صبحونه کوفت کنیم»

.
.
.
.
.
به بیرون خیره شده بود قبل از اینکه معلم بیاد زودتر سرکلاس رفته بود تا بچه هارو ببینه یا بهتره بگم باباشو ببینه احتمال میداد همون طور خودش همیشه میگفت گوشه ای کز کرده باشه و مشغول خوندن زبان انگلیسی باشه ولی نه هیچ اثری از پدرش نبوده

:«باز چیه؟»

هوسوک:«هیونگ نمیخوای بری خودت رو معرفی کنی؟»

خواست جواب عموشو رو بده که سرصدای چند نفر توجهش رو جلب کرد
سه تا پسر رو دید که دارن با هم دیگه میخندن ولی یونیفرم مدرسه تنشون نبود درواقع خزترین تیپ پلنگی که سال دوهزار دو مد بود رو زده بودن بودن موهای ژل شده به عقب رونده شده و بدبوترین عطر مردانه رو زده بودن

هر چهارنفر برسر میزی ایستادن
یکیشون گفت
:«پس تو اون جوجه باهوشه ای که دو سال از ما کوچیک تره؟»
اون یکی گفت
:«خرگوش کوچولو بهتره رام باشی وگرنه»

بعد هر سه نفر خندیدن

نفرسوم که تا الان ساکت بود موهای پسر رو به عقب کشید
:«اگه میخوای کاریت نداشته باشیم بهتره مشقامون رو بنویسی»

پسر کوچکتر سعی کرد خودش رو از دستش آزاد کنه ولی زورش نمیرسید

تهیونگ همیشه از قلدرا بدش میومد یادشه وقتی چهارده سالش بود تو کل مدرسه پیچید که دختره بخاطر همین همه جا دنبالش راه میفتادن تا به بهانه ای لختش کنن

تهیونگ:«ولش کن عوضی»

پسر سرش رو آورد بالا که تهیونگ از تعجب خشکش زد
نامجون موهای پسر رو ول کرد

نمیتونست باور کنه که نامجون هجده ساله مقابلش ایستاده

تهیونگ:«نامجون؟»

نامجون پوزخندی زد و پسر بزرگتر رو هل داد
:«اره حالا میخوای چه گوهی بخوری»

تهیونگ چند قدم عقب رفت
همون لحظه تهیونگ خنده ای کرد
:«این عالیه»

بعد مشت محکمی تو صورت نامجون فرود اومد

پدرش رو زمین پرت شد
دو تا پسر به سمت نامجون رفتن

:«رپ مانستر حالت خوبه؟»

تهیونگ:«برگام جیمین؟»

باورش نمیشد عموی مهربونش جیمین که همیشه بهش میگفت "به مردم نیکی کن و زور نگو" خودش جز قلدرا حساب میشد

انتظار داشت فرده دیگه جونگکوک باشه ولی با دیدن یونگی برگای نداشتش دوباره ریخت

یونگی همسر مهربون جیمین بود در واقع یونگی همیشه نقش پدرش رو براش بازی میکرد اون کسی بود که بهش دفاع شخصی رو یاد داده بود

شاید کمی جنسیت زده باشه ولی جیمین مثل مادر مهربونی براش بود بهش غذا میداد، بهش دیکته میگفت و تمام همکلاسیای تهیونگ رو میشناخت

ولی با بزرگ شدنش ارتباطش با این دو نفر بشدت کم شده بود

جیمین جوان از جاش بلند و خواست به تهیونگ حمله ای بکنه که تهیونگ ماهرانه حمله رو دفع کرد

تهیونگ رو به یونگی کرد
:«بهتره پسرت رو کنترل بکنی»

یونگی عصبی غرید:«من به همجنس خودم نظر ندارم این کار چندش اوره»

تهیونگ تازه یادش اومد این دوران همجنس گراها رو نجس رو میدونن
بخاطر همین حتی افراد گی گرایششون رو انکار میکردم که عموشم جزئی از این دسته بوده

نامجون عصبی بلند شد و پاش رو بلند کرد تا ضربه به سر تهیونگ بزنه که پسرش جا خالی داد

یونگی تعجب کرده بود که چطوری این پسر تک تک حرکاتشو بلده

:«حرکاتت ماهرانست»

تهیونگ:«استاده خیلی خوبی داشتم، عمو»

البته تکه اخر رو به یونگی نگفت

جیمین:«فکر کردی هستی»

تهیونگ:«میدونی اصلا بهت خشونت نمیاد»

جیمین آماده بود تا تهیونگ رو جر بده که هوسوک از شوک در اومد و دست تهیونگ رو گرفت عقب کشید

تعظیمی کرد
:«خیلی ازتون عذر میخوام، هیونگ پسر دوست مادرمه و بتازگی به بوسان اومده و از قوانین آگاه نیست»

نگاهی به هوسوک کرد عموش حتی تو جوانی با اینکه اطلاعاتی ازش نداشت بازم ازش دفاع میکرد

فلش بک *

:«باورم نمیشه خودت رو خیس کردی نه سالته، میدونی هم سن و سالات چیکار میکنن؟ خودشون رو خیس نمیکنن»

نامجون تکه آخرو رو داد کشید
و باعث شد تهیونگ بیشتر بلرزه و گریه کنه

:«معذرت میخوام، معذرت میخوام»

سعی میکرد صداش نلرزه تا پدرش دوباره دعواش نکنه

:«نامجون اتفاق بزرگی نیوفتاده که بچس دیگه خودش رو خیس میکنه»

هوسوک به مرد جوان گفت

:«اره چون بچس باید از همه چیز چشم پوشی کنم»

عصبی غرید

هوسوک توجهی نکرد و تهیونگ کوچولو رو بغل کرد

:«عمو من کثیفم»

هوسوک:«اوه عشق، تو همه چیز میتونی باشی به غیر از کثیف»

پایان فلش بک»

تهیونگ:«بلند شو عمـ... هوسوک»

صدای معلم رو شنید
:«اینجا چه خبره؟»

تهیونگ:«مامان؟»

💛a letter to my father💛Where stories live. Discover now