۶

1K 129 24
                                    

دو هفته از روزی که نامجون اون رفتار رو نشون داد میگذشت تو این مدت حتی یه لحظه هم تنهاش نمیذاشت تو راه برگشت مدرسه پشتش راه میفتاد و مطمئن میشد پسر سالم رسیده خونه
اگر تهیونگ میخواست خوراکی بخره نامجون بهش پولش رو میداد و وقتی برای قبول کردنش ممانعت میکرد
میگفت
:«اگه قبول نکنی به بچه ها میگم بهم گفتی بابا»

رفتارش تهیونگ رو گیج میکرد اگه اون بلد بود مثل یه پدر رفتار کنه پس چرا هیچوقت اینکار را رو براش نکرد
.
.
.
.

طبق معمول از خواب بیدار شد و دست و صورتش رو شست، رفت پایین صبحونه خورد و با هوسوک به سمت مدرسه راه افتاد

خونه جونگکوک تو مسیرشون بود پس توقف کوتاهی کردن تا پسر دندون خرگوشی بیاد

:«صبح بخیر بیبی»

تهیونگ کمی خم شد و به جونگکوک گفت

پسر کمی سرخ شد و در جواب صبح بخیری گفت

به راه افتادن و مشغول حرف زدن درباره مدرسه بودن که هوسوک با تعجب گفت

:«هی اون نامجون نیست؟»

تهیونگ به جایی که هوسوک اشاره کرد نگاه کرد و نامجون و جیمین و یونگی رو دید که انگار منتظر کسی بودن

نامجون با دیدن تهیونگ تکیه ش رو از دیوار گرفت و به دوستاش اشاره کرد که همراهش بیان

تهیونگ:«چیزی شده؟»

نامجون:«گفتم از این به بعد باهم بریم مدرسه»

تهیونگ:«اونوقت چرا؟»

نامجون از جواب دادن به سوال طفره رفت

گلوش رو صاف کرد و به راه افتادن

:«هی خرگوش چیزی شده؟توخودتی»

تمام توجهات به جونگکوک جلب شد

:«قد همتون بلنده جز من»

تهیونگ میتونست تو چشمای جونگکوک ببینه چقدر از این موضوع ناراحته

جیمین دلداری داد

:«تو از ما دوسال کوچیک تری معلومه کوتاه ترم هستی»

یونگی:«اونقدراهم کوتاه نیستی»

جونگکوک:«قدم ۱۶۸ سانتی متره»

هوسوک:«برگام»

تهیونگ با آرنج تو پهلوی عمو جوانش زد

تهیونگ:«خفه شو»

نامجون:«شنیدم ورزش قد رو بلند میکنه»

جونگکوک:«واقعا؟مثلا چی؟»

نامجون:«بوکس»

جونگکوک:«مربیش رو از کجا بیارم»

نامجون:«من بهت یاد میدم خرگوش نگران نباش»

رو به تهیونگ کرد

:«میخوای به توهم یاد بدم؟»

تهیونگ:«نه کمرم رو اذیت میکنه»

یونگی:«ولی اون دفعه کمی دفاع شخصی بلد بودی»

تهیونگ:«اره یکی عزیزترین کسم بهم یاد داده بود»

یونگی گیج شده بود احساس میکرد جملات تهیونگ زیادی براش آشنا بود ولی نمیدونست کجا شنیده بود

نامجون:«کمرت درد داره؟»

سری تکون داد

:«یه بار بچه بودم از سقف خونه مادربزرگم افتادم بعد از اون دیگه کمرم مثل سابق نشد»

نامجون چیزی نگفت ولی از چشماش معلوم بود عصبانیه ولی از چی؟

وارد حیاط مدرسه شدن و به سمت کلاسشون رفتن

جیمین:«هی اون جینه»

نامجون:«خفه شو»

تهیونگ پسری با لب قلوه ای و موهای قهوه ای روشن رو دید که کنار پنجره مشغول خوندن کتابی بود

ناگهان چیزی یادش اومد و داد زد

:«بابا،دوست پسر،من»
از حجم اطلاعاتی که وارد ذهنش شده بود فقط تونست چند کلمه اداکنه

اعضا با تعجب تهیونگ نگاه کردن

یونگی:«ها؟»

جیمین با ذوق گفت
:«من همیشه میدونستم گیی»

نامجون:«حالت خوبه؟»

هوسوک:«چرا چرت و پرت میگی؟»

جونگکوک:«چرا شماها انقدر بلندین؟»

حتی توجه جینم بهش جلب شد

پرسید
:«چیزی شده؟»

کل کلاس به تهیونگ خیره شده بودن و راستش همیشه از اینکه تو مرکز توجه باشه میترسید

پس احمقانه کار ممکن رو انجام داد

:«با من قرار بزار!»

💛a letter to my father💛Donde viven las historias. Descúbrelo ahora