«هی سیگار نکش»
تهیونگ خواست سیگارش رو روشن کنه که توسط پسر نیست و نابود شد
نگاهی بهش انداخت
:«میدونی بعضی از رفتارات هنوز آزاردهندست»
جونگکوک سرش رو کج کرد
:«ها؟»
تهیونگ:«هیچی»
یه سیگار دیگه برداشت و بین لباش گذاشت
جونگکوک دستاش رو دراز کرد تا با یکیش سیگار رو برداره و با یکی دیگه اش فندک رو که تهیونگ دستاش رو تو هوا گرفت و به دیوار چسبوندش
دستای پسر کوچیک تر بالا سرش قفل شده بود و ترسیده به تهیونگ که عصبی بهش زل زده خیره شد
تهیونگ:«هیچ وقت سعی نکن منو کنترل کنی»
دست خودش نبود کل زندگیش اطرافیانش خواستن کنترلش کنن و این قضیه باعث شده بود به هیچ کس اجازه نده حتی نزدیکش بشه
به خودش اومد و دید پسر با بغض داره نگاهش میکنه
دستش رو ول کرد و به سمت مدرسه راه افتاد
تمام مسیر جونگکوک ساکت بود و فقط صدای فین فین بینی نخودیش به گوش میرسید
هوسوک از تهیونگ پرسید
:«هی حال این خرگوش خوبه؟»
هیچی نگفت میدونست از دستش ناراحت شده اون فقط به فکر پسر بزرگتر بود نباید ناراحتش میکرد
.
.
.
.
.
.
.:«صبح بخیر کلاس»
تهیونگ با دیدن مادرش اشک تو چشماش جمع شد
سرش رو انداخت پایین تا کسی اشکاش رو نبینه
که مادرش اسمش رو صدا زد
:«کیم تهیونگ سر کلاسه نمیبینمش»
نمیدونست چیکار کنه اگه سرش رو بالا میگرفت تمام کلاس بخاطر گریه کردن مسخره اش میکردن از طرفی اگه ساکت می موند مادرـ..استادش از دستش عصبانی میشد
:«اینحاست استاد فقط حالش خوب نیست»
با شنیدن صدای بمی به خودش اومد، این صدا فقط صدای یه نفر بود، پدرش
به سمت چپش، جایی پدرش نشسته بود نگاه کرد
نامجون بدون هیچ احساسی نگاهش رو ازش برداشتمعلم:«چرا؟ دل درد داری؟ حالت تهوع میخوای بری درمانگاه؟»
تهیونگ اشکاش رو پاک کرد و گفت
:«نه چیزی نیست»
می جونگ با شک سری تکون داد و شروع به درس دادن کرد
.
.
.:«نمی خواستم ناراحتت کنم»
ولی خرگوش محل تهیونگ نذاشت(نزاشت؟)
تهیونگ با دو دستش شقیقه اش رو ماساژ داد باورش نمیشد اون ددی سرد و خشن تو جوونیاش این شکلی بوده باشه
YOU ARE READING
💛a letter to my father💛
General Fictionتهیونگ قصه ما برمیگرده به بیست و یک سال پیش و جوانیای پدرش،نامجون رو میبینه :«نامجون؟» نامجون هجده ساله پوزخند عصبی زد و پسر بزرگتر رو هل داد :«اره حالا میخوای چه گوهی بخوری؟»