° new home °

987 63 14
                                    

باگام هایی ارام وارد اتاق شدم و چرخ های کوچکِ چمدان را نیز بدنبال خودم روی زمین کشیدم ؛ به وسط اتاق که رسیدم دسته ی آن را ول کردم و نگاهم درون آن فضای گرم با دقت بین اجزایی که با یکدیگر هماهنگ بودند می گشت ... کاغذ دیواری کرم رنگ با طرح های بسیار ریزش باعث میشد احساس گرمایی در قلبم شکل بگیرد ، تخت ساده ی چوبی با روتختی سفید که انگار رنگ مشکی را بر رویش بی هدف ریخته باشند تضاد زیبایی ایجاد کرده بود . رد نگاهم از آن به سوی میز سایز متوسطی که کنار پنجره ی پنهان زیر پرده های مخملِ همرنگ دیوار قرار داده شده بود تغییر مسیر پیدا کرد ؛ گام های آرامم را به سمتش هدایت کردم و به محض نزدیکی بهش انگشت هایم را بر روی سطح صاف و تمیز آن کشیدم ؛ لپ تاپ مشکی رنگ در گوشه ای بر روی آن خودنمایی میکرد . همزمان با کشیدن نفس عمیق کمر خم شده ام را صاف کردم و برای آخرین بار نگاهم را در آن اتاق غریب گرداندم ، قبل آنکه افکار تازه ای در ذهنم شکل بگیرد به سمت چمدان رفتم و همانطور که خم میشدم دسته را بر سرجایش برگرداندم.. مشغول در آوردن لباس ها و وسایل درون آن و جای گذاری در کمد دیواری قهوه ای رنگ بزرگی که برای لباس های من زیادی هم به حساب میامد شدم.
بعد گذر دقایق کوتاه و سریع بر روی تختی که حال به من تعلق داشت نشستم و با وزنم آن را کمی به پایین متمایل کردم ؛ نگاهم بر روی ساعت دیواری دایره ای شکل با زمینه ی طلایی و عقربه های تیره که لحظاتیکه من در آن خانه میگذراندم را نشان میداد افتاد ؛ حسی که داشتم چیزی مابین ناراحتی و خوشحالی محسوب میشد یه پارادوکس عجیب که من از درکش عاجز بودم ؛ حتی دقیقا نمیدانستم آنجا چیکار میکنم. چنان ناگهانی همه چیز اتفاق افتاد که ذهن من برای فهمیدنش نیاز به گذر طولانی مدت زمان داشت ؛ بیخیال فکر کردن به چیزهایی شدم که تنها سبب گیج شدن بیشترم میشد پس انگشت هایم به درون جیب شلوار مشکی و پارچه ایم خزید و چیزی را که بدنبالش بودم پیدا کردم ؛ گوشی توسط همان انگشت ها در برابر چشم های خسته و بی حالم بالا آمد به محض وارد کردن رمز صفحه ی اصلی در پیش چهره ام ظاهر شد...سراغ پیام های باز نشده که نود درصد مربوط به کار میشد رفتم همانطور که تکیه بر تاج تخت میزدم و پاهایم را بر رویش دراز میکردم به چک کردن و پاسخ دادن مشغول شدم..
حداقل به این طریق برای لحظاتی هم که شده از فکر کردن به احساسات و معذب بودنم در آنجا رها میشدم اما خب این دقیقا فقط " همان لحظاتی " قابل به اجرا بود و باز هم من و افکار و احساسات غریبم در آن اتاق تنها می ماندیم.. از همان ابتدا نسبت به پیشنهادی که دریافت کردم دودل بودم ، تصمیم گیری برایم سخت تر از آن بود که تصورش را میکردم اما به هرحال من در نهایت اینجا بر روی تخت دراز کشیده بودم.. در حقیقت از واکنش باقی اعضای خانواده ای که من فقط اطلاعات و شناخت کمی از آنها داشتم میترسیدم ؛ اگر از من خوششان نیاید چه چیزی انتظارم را میکشد ؟! طبق چیزهایی که شنیده و از اینترنت خوانده بودم اطلاعات دست و پا شکسته ای بدست آوردم اما با این وجود اینها کافی نبود.

ℓονє ιи нατє ᵏᵒᵒᵏᵛ༉Where stories live. Discover now