نگاه ناراحتم را از جای خالی جونگ کوک گرفتم و به محتوای درون بشقاب پیش رویم دوختم... طبق انتظارم هنوز نیامده بود و من و پدرش در سکوت پشت میز غذاخوری بزرگ با تعداد بالای صندلی های خالی نشسته بودیم...
" تهیونگ دست از بازی با غذات بردار "
به او که نگاهش به گوشت درون بشقاب که با چنگال و چاقو درحال متلاشی کردنش بود خیره شدم ؛ ناخودآگاه دستی که چنگال را باهاش چسبیده بودم متوقف شد ، به هرحال من نمیتوانستم با خیال راحت بشینم و غذا بخورم درسته ؟! من کلی سوال بی جواب در ذهنم داشتم انگار که صدای افکارم به گوش آقای جئون رسیده باشد با همان سر پایین مرا مخاطب قرار داد
" نگران کوک نباش... اون الان با تنها دوستی که موندم چطور تا الان با اخلاق گندش کنار اومده داره توی رستوران شیکی غذا میخوره.. من ازت میخوام بهش نزدیک بشی مطمئنم که میتونی اونو به انسانی که باید باشه تبدیل کنی... یعنی تنها کسی که میتونه تویی پس با غذا نخوردن چطور جونی برای این راه سخت و طولانی میتونی داشته باشی ؟! "
اگر بگم ذهنم رسما از هر گونه پردازشی باز ماند دروغ نگفتم... حتی به شنیده های خودم شک داشتم ؛ من قادرم جونگ کوک را به انسانی که باید باشد تبدیل کنم ؟! من تنها کسیم که میتوانم ؟! این خنده دارترین چیزی بود که میتوانستم بشنوم... جئون جونگ کوکی که حتی با شنیدن اسمم هم مغزش سوت میکشد چطور قراره با من کنار بیاد ؟! نه اصلاحش کنم... من چطور باید باهاش کنار بیام ؟! مطمئنم آقای جئون متوجه خشک شدن و نگاه متعجبم بر خودش شد اما حتی برای لحظه ای هم به من نگاه نکرد و من باز هم با شنیدن صدایش درمانده شدم
" انقدر نگران نباش و از اون برای خودت سد غیرقابل نفوذ نساز... میدونم با هم رابطه ی خوبی ندارید در اصل میدونم کوک با تو بد رفتاری میکنه خبراش بهم رسیده... حتی همون موقع که اومدم دنبالت اینو میدونستم اما ببین تو الان اینجایی... چرا ؟! چون خودتم امید داری رابطتون خوب میشه ..."
باید بگم جملات آخرش را قبول داشتم ؛ لحظه ای که به اینجا آمدم چنین امیدی داشتم اما الان... این امید خیلی کمرنگتر شده... نگاهم با همان رنگ غم سابق به سمت غذای دست نخورده برگشت و دوباره چنگال را بین انگشت هایم فشردم.. ترجیح دادم فقط شنونده باشم و با حس سنگینی نگاه او سعی کردم برای نشنیدن دوباره ی جمله ی _ باید غذا بخوری _ هم که شده به خوردن مشغول بشم...
" جونگ کوک اونجور که فکر میکنی هم بی احساس و بدخلق نیست.. فقط یکم اخلاقای خاص و زبون تندی داره... اما انقدر ضعیفه که حتی نمیتونی فکرشو بکنی تو از این موضوع برای نزدیک شدن بهش میتونی استفاده کنی.. اینطوری میتونید برادرای خوبی برای هم بشید.. اون از ابراز احساساتش میترسه ؛ یاد گرفته در هر شرایطی سرد و بی احساس باشه چونکه قدرت رو توی این دو مورد میبینه... فکر میکنه محکم بودن اینجوری ممکنه و منم توش بی تقصیر نیستم اما تو کمکش کن ، باهاش وقت بگذرون و براش مثل برادر کوچیکتر باش "

ESTÁS LEYENDO
ℓονє ιи нατє ᵏᵒᵒᵏᵛ༉
Fanfiction❥ Name: LoveInHate ❥ Couple: kookv ❥ Genre: Drama , Romance , Angst Complete ❥៚ کیم تهیونگ بعد فوت مادرش تنهاتر از هر زمان دیگری شد ... درست زمانی که یاد گرفت چطور با این موضوع کنار آمده و پیشرفت کند مردی که به عمرش ندیده بود نامه ای از مادر فوت شد...