به محض نشاندن امضا در پایین برگه ی پیش رو خودکار را بر روی میز قرار دادم و برگه را بین انگشت هایم به سمت منشی گرفتم. پسرِ جوان با احترام سری خم کرد و بعد گرفتن برگه بی هیچ مکالمه ی اضافه ای از اتاق خارج شد و باز هم من ماندم و اتاقِ سرشار از سکوت...
بر روی میز خم شدم و خودم را با حجم زیادی از برگه های سیاه شده سرگرم کردم اما این کارها دیگر یاری رسان من نبودند ؛ بعد آن شب و تشکر جونگ کوک انتظار داشتم همه چیز برایم راحتتر شود و لازم نباشد هر روز و شب با فکر و خیالِ او بگذرانم اما دقیقا برعکسش رخ داد..
جونگ کوک باز هم همان آدم سابق و ذهنِ من پر از او بود ؛ یکبار هم نشد که با هم پشت یک میز بنشینیم و غذایی بخوریم ، یا نشد درست حسابی باهم حرف بزنیم.. اصلا طی این یک هفته ی گذشته به هم نگاه کردیم ؟! به یاد نمیاوردم که ارتباط چشمیِ درستی با یکدیگر داشتیم یا نه .. این روزها به اینکه من توی آن خانه چیکار داشتم بیشتر فکر میکردم ، به اینکه چرا خودم را از این عذاب خلاص نمیکردم.. واقعا بخاطر مادرم و آقای جئون ماندم ؟! با کلافگی برگه های درون دستم را بر میز کوبیدم و پشتم را کامل به صندلیِ چرم تکیه دادم.. لعنت به من و جونگ کوک ! از این همه فکر کردن خسته بودم..
به معنای واقعی خسته.. در حالی نبودم که قصد تمیز کردن میزِ شلوغ و بهم ریخته ام را داشته باشم پس فقط نادیدش گرفتم و بعد برداشتنِ موبایلم بیخیال دنیای کار از اتاق خارج شدم .
نگاهِ کنجکاو و متعجب منشی را پشت سر گذاشتم و همانطور که سر در گوشی فرو برده بودم وارد آسانسور خالی شدم ، به محض اینکه چک کردن ایمیل هایم تمام شد سر بلند کردم و با چهره ی خودم در شیشه ی براق و تمیز روبرو شدم ؛ نگاهم بر پیراهنِ سفیدِ یقه بازم میخ شد با یادآوری اینکه مادرم همیشه میگفت سفید منو به یک فرشته ی واقعی تبدیل میکند لبخندی غمگین بر لب نشاندم ؛ به چشم های خسته و بی حال خودم خیره ماندم ، من همیشه انقدر غمگین بودم ؟! تنها و خسته بودم ؟!بعد فوت مادرم من هیچوقت وقت نکردم خودم را بشناسم.. چی میخواهم و چی دوست دارم ، من هیچوقت برای این دو سوال نتوانستم جوابی پیدا کنم ، شاید هم بیخیال خودم و احساساتم شده بودم اما از وقتی وارد خانه ی جئون شدم همه چیز به طرز عجیبی تغییر کرد.. دیگر از سکوت و خلسه خبری نبود بلکه مدام صدای یک نفر در گوش هایم زنگ میزد. " ازت متنفرم ". احساس میکردم صدای جونگ کوک نیز قسمتی از من شده آنقدر که دیگر تنها نباشم..
با باز شدن در آسانسور با نفسی عمیق خارج شدم و مسیر خانه ای که درونش پسری با نفرت منتظرم بود پیش گرفتم.. واقعا منتظرم بود ؟! معلومه که نه..تصور چگونه به خانه رسیدن آن هم با افکار خاموش نشدنی من چندان سخت بنظر نمیرسید ، بعد پارک کردن ماشین و پیاده شدن نگاهم را در محوطه ی بزرگ آنجا گرداندم ، به احتمال بالایی آقای جئون مثل هر روز دوشنبه از خانه خارج شده پس حتما ساختمانِ بلند پیش رویم در سکوتِ غمگینی فرو رفته بود.. وقتی میگفتم عجیب دقیقا منظورم همینه حال و هوای درونِ آن خانه پر از غم بود ، یک خانواده ی درهم شکسته و یک پسرِ ناشناس تنها.. این خانه رنگی از عشق نمیدید حتی دلم برای تمام اجزاء آن جسم بی جان نیز میسوخت ؛ نمیدانم تا قبل ورود من .. نه ، تا قبل فوت خانم خانه رنگ و بوی عشق وجود داشت یا نه اما الان من جز یک نقص و عذاب چیز دیگری نمیدیدم .. کی این وسط مقصر محسوب میشد ؟! جونگ کوک یا پدرش ؟! به دلیل نامعلومی حس میکردم منم در قسمتی از این شکست احساسات سهیم بودم..
نگاهم را از ساختمان گرفته و مسیرم را به سوی باغِ سرسبز و بزرگی که پشت آن قرار داشت گشودم ؛ هر گام را به آرامی برمیداشتم انگاری که میترسیدم حتی صدای پای من نیز باعث آزار آن گیاه های بیچاره شود ، به آرامی دست هایم در جیب شلوار تیره ام خزید و چشم هایی که مطمئن بودم بالاخره برقی از سرزندگی درونش دیده میشد بی قرار در محیط اطرافم گرداندم.. دقیقا در وسط باغ ایستاده بودم و به رقص برگ های درخت توسط باد نگاه میکردم ؛ نوازشی آرام از پیش رو بعد رد کردن آن برگ های نرم و لطیف به گونه ی من میرسید ؛ اگر قرار بود حس آنلحظه را توصیف کنم میگفتم باد همانند دست های مادرم مرا نوازش میکند ، همانقدر آرام ! همانقدر دلنشین.. دلتنگیم هویدا بود مگر نه ؟! دلم واقعا براش تنگ شده دلم برای تنها داراییم در این دنیاعه لعنتی که از دستش دادم تنگ شده بود ؛ گاهی وقت ها در اعماق قلبم سوزشِ زخمی را حس میکردم انگار یکی با چاقو به کندی گوشتم را برش میداد آنقدر آرام که از درد ذره به ذره جان دهم.. یا که نه.. این توصیفِ کمیه ، خیلی خیلی کم.. من زیاد بهش فکر نمیکردم ؛ میترسیدم که فکر کنم.. آره من از فکر کردن بهش میترسیدم از اینکه توانی برای تحمل کردنش نداشته باشم .. از دیوانه شدن یا مردن نمیدانم ! اما میدانم اگر بهش فکر کنم ، اگر خاطرات را مرور کنم همین یک ذره نفسم نیز بریده میشد پس من چاره ای جز فرار کردن نداشتم..
مثل همیشه من کاری جز زدنِ لبخندی پر از درد در توانم نبود ؛ نگاهم را که حال کمی تار شده بود از درخت گرفتم و به گل هایی که با نظم و ترتیب خاصی در اطراف کاشته شده بودند دادم ؛ پلک هایم را بستم و رایحه ی بی نظیر گل ها را با نفسی عمیق وارد ریه هایم کردم.. کوتاه خنده ای کردم که نمیدانم از خوشی بود یا غمِ بی نهایت ، فقط میدانم بابت قطره ی خیسی بود که بر گونه ی راستم حس کردم.. مدت طولانی میشد که گریه کردن را از یاد برده بودم ؛ باانگشتِ ظریفم قطره را پاک کردم چونکه من امروز اصلا قصد اشک ریختن نداشتم.. امروز روز من بود پس باید از بودن در چنین مکان فوق العاده ای احساس خوشبختی میکردم ؛ غرق در افکارم از احساسِ سرخوشانه ام لذت میبردم که صدای خفیف گام هایی از پشت سر گوش هایم را با خود پر کرد..

YOU ARE READING
ℓονє ιи нατє ᵏᵒᵒᵏᵛ༉
Fanfiction❥ Name: LoveInHate ❥ Couple: kookv ❥ Genre: Drama , Romance , Angst Complete ❥៚ کیم تهیونگ بعد فوت مادرش تنهاتر از هر زمان دیگری شد ... درست زمانی که یاد گرفت چطور با این موضوع کنار آمده و پیشرفت کند مردی که به عمرش ندیده بود نامه ای از مادر فوت شد...