با خستگی تکیه ام را به تاج تخت دادم و پلک بر هم گذاشتم ؛ سر و کله زدن با همکار هایی که فقط قصد تحمیل کردن افکار خودشان را داشتند هرگز برایم راحت نبود ؛ امروز یکی از سخت ترین روز های کاریم محسوب میشد و من واقعا از نظر ذهنی خسته بودم . با این وجود وقتی وارد خانه شدم سعی کردم چهره ای شاداب و رویِ گشاده ای داشته باشم تا باعث نگرانی آقای جئون نشوم ، استرس دیدن جونگ کوک بعد اخطار هایی که صبح بهم داد باعث شده بود سردرد هم به خستگیم اضافه شود اما مثل شب قبل نه سر میز شام و نه بعد آن خبری ازش نبود و من برای اولین بار در طول زندگیم از عدم حضور شخصی خوشحال میشدم.. با تیر خفیفی که از پیشانیم گذر کرد با انگشت شست و اشاره شروع به مالش گوشه ی های آن کردم به این امید که کمی بهتر شوم اما بعد گذر چندین ساعت هیچ تغییری در وضعیتم ایجاد نشد که هیچ بدتر هم شد ، به خوبی میتوانستم ضربان های دردآوری را در همان قسمت های مالش داده حس کنم و این برای منی که همینجوریش ذهن آشفته ای داشتم غیرقابل تحمل بود.. با هدف پیدا کردن قرصی برای تسکین دردم از تخت پایین آمده
و بعد نگاه گذرایی به ساعت که دقایقی بعد از نیمه شب را نشان میداد از اتاق خارج شدم ؛ گام هایی آرام و بی صدا برای اینکه مزاحم خواب کسی نشوم در مسیر رسیدن به آشپزخانه برداشتم ، با نورسویی از چراغ های فانتزی گوشه کنار سالن توانستم راه خودم را پیدا کنم.. با پا گذاشتن بر کف پوش آشپزخانه دستم را برای پیدا کردن کلید برق بر دیوارِ صاف کشیدم . بعد چند ثانیه با یافتن چیزی که در پی آن بودم لبخندی رضایت بخش بر لب هایم جا خوش کرد اما به محض روشن شدن آنجا و دیدن هیکل شخص مقابل با ترس هینِ خفه ای کشیدم.. بی توجه به نفس های تند شده ام و ضربان قلبی که وحشیانه از شدت ترس خودش را به سینه ام میکوبید چشم هایم را برای بهتر دیدن شخصی که با سری پایین بر صندلی نشسته بود ریز کردم.. اشتباه نمیکردم جونگ کوک بود که در سکوت سر پایین انداخته و چتری هایش جلوی من را برای واضح دیدن صورتش میگرفت ؛ حسی بهم اخطار از اتفاق ناگواری میداد.. این آرامش و سکوت پسری که روزها را برایم جهنم کرده بود حس بد و ترسی را بهم القا میکرد.. برای ثانیه ای پلک روی هم و کف دستم را بر روی قلبم قرار دادم باید به طریقی آرامش کسب میکردم و دردی که دو برابر شده بود را نادیده میگرفتم." جونگ کوک !!! "
همانطور که تکیه از دیوار میکندم و چند گام آرام به سمتش برمیداشتم با احتیاط صدایش کردم ؛ سرش به کندی بالا آمد و باعث شوکه شدن من شد.. نفهمیدم چطور قدم هایم سرعت گرفت و چگونه مقابلش بر زمین زانو زدم تنها چیزی که در آن ثانیه ی لعنتی که انگار متوقف شد متوجه میشدم زخم های همراه با خون تازه ای بود که بر گوشه ی لب و پیشانیش خودنمایی میکرد .. میتوانستم نگاه متعجبش را بر روی خودم احساس کنم ، باید اعتراف کنم خودم هم از این رفتار و نگرانیِ ناگهانی که به قلبم چنگ زد مبهوت ماندم ولی این مهمتر از حالِ خراب او نبود . پس نگاه من که بین اجزای صورتش میگردید برخالف مال او پر از تشویش و نگرانی بود..
وقتی کامل چهره ی نسبتا داغونش را آنالیز کردم نگاهم بر زخمی در گوشه ای از آن لبهای گوشتی و بی رنگ ثابت ماند " خوبی ؟! "

YOU ARE READING
ℓονє ιи нατє ᵏᵒᵒᵏᵛ༉
Fanfiction❥ Name: LoveInHate ❥ Couple: kookv ❥ Genre: Drama , Romance , Angst Complete ❥៚ کیم تهیونگ بعد فوت مادرش تنهاتر از هر زمان دیگری شد ... درست زمانی که یاد گرفت چطور با این موضوع کنار آمده و پیشرفت کند مردی که به عمرش ندیده بود نامه ای از مادر فوت شد...