بر روی تخت نشستم و مشغول باز کردن بند ساعت مچی شدم ، نیم نگاهی به پنجره که آسمان شب را برایم در دسترس قرار میداد انداختم .. همچنان گیج خواب بودم و سوزش خفیفی را در چشم هایم احساس میکردم بعد کمی ور رفتن بالاخره موفق شدم و ساعت را بر روی میز کنار تخت قرار دادم.. با همان لباس های امروزم به خواب رفته بودم و الان هیچ حسی برای تعویضش در خودم نمیدیدم ؛ حتی بطرز نامعقولی احساس کرخی در دست و پاهایم داشتم .. با چشم های پف کرده به در اتاق نگاه کردم ؛ باز هم ذهنم به سمت جونگ کوک پر کشید .. کجا بود و چیکار میکرد ؟!. دلم میخواست بدانم او چه احساسی جز نفرت نسبت به من دارد ، امروز کاملا آرام بود درست مثل دو غریبه که برای آشنایی بیشتر به بیرون میرفتند ؛ رابطه ی ما نیز چنین حالتی داشت.. بدترین قسمت ماجرا اینجا بود که من نمیتوانستم احساسات یا افکار جونگ کوک را متوجه شوم ؛ او نیز چنین آدمی نبود که راحت بشود به درونش پی برد شاید هم من در این موارد ضعیف عمل میکردم..
مشتی آرام بر تخت کوباندم و بلند شدم ؛ من کی قرار بود از فکر کردن به چنین موضوعاتی دست بکشم ؟! چه زمانی میتوانستم تبدیل به همان آدمی که قبلا بودم شوم ؟!. با چند گام بلند مقابل آیینه ایستادم تا سر و وضعم را چک کنم ؛ حالت چهره ام فریاد میکشید که خواب بودم اما این چندان مهم نبود.. دستی به موهای بهم ریخته ام کشیدم و برای رفتن به پایین خودم را آماده کردم ؛ از وقت شام گذشته و عجیب بود که مرا صدا نکردند در حقیقت منم چندان احساس گشنگی نمیکردم فقط برای خلاص شدن از این افکار میخواستم به آقای جئون ملحق شوم.گام چهارم به پنجمی نرسیده در اتاقم به سرعت باز شد و من دربرابرش بر سر جا خشک شدم ؛ با چشم هایی گرد و نگاهی مبهوت به شخصی که با گام هایی نامتعادل به داخل میامد خیره شدم. صدای بسته شدن در پشت سر او برای لحظه ای قلبم را فرو ریخت و باعث شد پلک بر هم بگذارم ؛ از همان فاصله نیز میتوانستم بوی الکل را تشخیص دهم چه برسد به پلک های خمار و حرکات فاقد تعادلش.
کم کم داشتم به اینکه با هر بار دیدنش قلبم تا حد منفجر شدن تپش های مرگباری پیدا میکند عادت میکردم ؛ چرا مست بود و مهمتر چرا به اتاق من آمده بود ؟! ممکن بود اشتباهی اتاق را انتخاب کرده باشد ؟! همچنان شوکه شده ایستاده بودم و جونگ کوک با گام هایی ناهماهنگ به من نزدیک و نزدیکتر میشد ؛ چی میشد اگر میفهمید این حجم از نزدیکی مرا از خود بی خود میکند ؟! وقتی در یک گامی من قرار گرفت و توانستم از نزدیک به چشم هایی که رگه هایی قرمز سفیدیش را دربر گرفته بود ببینم نفس حبس شده ام را که متوجهش نبودم آزاد کردم ؛ از شدت بو میتوانستم حدس بزنم که کاملا مست شده ، در سکوت پلک هایی آرام میزد و همانند من نگاهش بین چشم هایم میگشت. دلم میخواست حرفی بزنم یا حتی صدایش کنم اما نمیتوانستم ؛ میخکوب شده بودم.. ضربه ای با نوک کفش به پای من وارد کرد و باعث شد ناخودآگاه گامی به عقب بردارم او نیز همراه من جلو میامد بی آنکه برای لحظه ای نگاه از یکدیگر برداریم..
آنقدر عقب رفته بودم که تخت را با پشت ران هایم حس میکردم ؛ دهانم کامل خشک شده و نفس هایم به شماره افتاده بود.. حس میکردم در رویا گیر افتادم ؛ یا اینکه به مرگ خیلی نزدیک شدم ؛ اگر این نگاه های خیره بین ما دو نفر ادامه پیدا میکرد بی شک روح از تنم جدا میشد. با ضربه ی ناگهانی دست جونگ کوک بر سینه ی چپم دقیقا جایی که قلبم با تپش هایش آزارم میداد تعادل نداشته ام را از دست دادم و همراه با هینی خفه با پشت بر تخت افتادم ؛ همینکه میخواستم موقعیت را درک و کمی خودم را بلند کنم پسر مست مقابل بر رویم خیمه زد و به آرامی با خزیدن ، بدن مرا زیر دست و پاهایش به حبس درآورد. قسم میخوردم نفسم بالا نمیامد و چشم هایم اگر قادر بودند گشادتر از نهایت حالت ممکن میشدند ؛ مغزم از کار افتاده بود و اضطراب به مرور داشت اندام هایم را نیز از کار مینداخت.

BINABASA MO ANG
ℓονє ιи нατє ᵏᵒᵒᵏᵛ༉
Fanfiction❥ Name: LoveInHate ❥ Couple: kookv ❥ Genre: Drama , Romance , Angst Complete ❥៚ کیم تهیونگ بعد فوت مادرش تنهاتر از هر زمان دیگری شد ... درست زمانی که یاد گرفت چطور با این موضوع کنار آمده و پیشرفت کند مردی که به عمرش ندیده بود نامه ای از مادر فوت شد...